donya054

ملاقات فراموش نشدني در رم!

فرستنده سرگذشت:
 جلال .م- تورنتو- كانادا

 قسمت اول

آقاي ذكايي مدير و سردبير مجله خوب جوانان ايراني سراسر دنيا.
من با وجود اينكه سني ازم گذشته است و تقريبا در جاده سخت پيري قدم گذاشته‌ام، هنوز و همچنان خواننده مجله شما هستم.
البته من از جوانان دوران قديم هستم كه در تهران بانام شما و مجله جوانان آشنا شدم. بعدها كه بازيهاي روزگار، مرا هم مانند خيلي از ايرانيهاي ديگر، از زادگاهم جدا كرد، بطور اتفاقي مجله جوانان را ديدم و اول به ياد روزگاران گذشته در ايران مجله را تهيه كردم و با همان اول ورقي كه زدم و نام  شما را در بالاي سرمقاله مجله جوانان ديدم، همه خاطراتم زنده شد و مجله شما را آبونمان گشتم. نام شما و نام نويسندگان مشهور شما، همانطوري كه خودتان در مجله اعلام مي‌كنيد يك “پل ارتباطي” شد، اما براي من اين پل ارتباطي با جوانان ديگر ايران نيست كه عرض كردم ديگر جوان نيستم، ولي مهمتر از آنست. مجله شما پل ارتباطي من با خاطرات گذشته و دوران خوب جواني‌ام در ايران است.
اما آنچه كه موجب شد پس از اين همه سال، با اين بي‌حوصلگي و كسالتهايي كه دارم، براي شما نامه بنويسم، يك صفحه عجيب، استثنايي و بسيار خواندني بنام “دنياي ناشناخته‌ها” است. حالا بگذريم كه من در طول سالهاي گذشته، دل و جانم معطوف نويسندگان شما بود و نوشته‌هاي آنان هر كدام جداگانه براي من، خاطراتي را تجديد ميكرد كه گاهي همراه غم و غصه بود، گاهي هيجان و لذت و زماني ياد شيطنت‌هاي جواني و عشق و عاشقي‌هاي آن روزگاران مي‌انداخت.
ولي يكبار كه خانمم بمن گفت اين صفحه دنياي ناشناخته‌ها را بخوان تا بفهمي كه آنچه در زندگي ما اتفاق افتاد استنثايي نيست و گاهي در زندگي خيلي از آدمها جرياناتي پيش مي‌آيد كه فاقد منطق عقلي، فاقد قاعده علمي و دور از باورهاي انساني است، شروع به خواندن سلسله ماجراي دنياي ناشناخته‌ها كردم. هر كدام از اين سرگذشت‌ها، از اتفاقاتي كه در دنياي ناشناخته هامي گذشت، بيشتر و بيشتر مرا از دام هولناكي كه مدتها اسير و گرفتار آن بودم، رها ميساخت و مرا كمك مي‌كرد كه به دنياي واقعيتها باز گردم.
تعجب نكنيد كه چگونه ممكن است ماجراهاي شگفت و باورنكردني دنياي ناشناخته ها كه در بادي امر بنظر ميرسد از واقعيت‌ها بكلي بدور است و همانطوري كه همسرم گفته  بود چنين مي‌نمود كه چنان اتفاقاتي فاقد منطق عقلي و قاعده علمي است، مي‌تواند يك نفر مانند مرا  برعكس به دنياي واقعيتها برگرداند. همين قضيه رهائي از دامي خردكننده كه در آن گرفتار شده بودم و به كمك همين صفحه بظاهر ساده‌مجله جوانان (دنياي ناشناخته‌ها) واقعيت را هرچندناشناخته و مرموز شناختم، موجب  شد كه براي اولين بار در عمرم قلم بدست بگيرم و براي شما آشناي سالهاي دور نامه بنويسم. پس ابتدا اجازه دهيد كه ماجراي خودم را براي شما شرح دهم.
من شغل مهمي در گذشته‌ها داشتم. كارمند وزارت امور خارجه بودم و بيشتر ايام ماموريت هاي من در خارج از كشور ميگذشت. طبيعي است كه يك آدم ديپلمات در هر كشوري كه زيست ميكند از رفاه و آسايش كاملي برخوردار است. مورد احترام است. محل كار و زندگيش از جانب پليس كشوري كه در آن بعنوان نمايندگي از جانب دولت و كشور خودش رفته است، محافظت و مراقبت مي‌شود. از زندگي با شوكت و جلالي برخوردار است وجزگاهي اوقات  كه ماموريتهاي سخت به آدمي واگذار ميشد، هيچ چيزي نبود كه مرا آزرده خاطر سازد. در آن زمان من شايد يكي از معدود ديپلماتهاي مجرد بودم و بهمين دليل در ميهمانيهاي سفارتخانه هاي خارجي به دليل جوان بودن و مجرد بودنم، سريع مورد توجه همه مخصوصا خانمها و يا دخترخانمهائي كه همراه پدر و مادرشان  در آن ميهماني‌ها شركت ميكردند قرار مي‌گرفتم. بنا به روزگاران جواني آنطور كه خود شما هم ميدانيد پاره اي از وقت‌ها، اين نوع آشنايي ها در آن ميهماني‌ها به قرار ملاقات و عشق هاي  پنهاني هم ميرسيد! ولي بنا به شغل و ماموريت  و وظيفه خطيري كه بر عهده داشتم، جانب احتياط را بسيار رعايت ميكردم و بقول خودمان پا را از گليم خود فراتر نمي‌گذاشتم تا مبادا كار به جنجالي بكشد كه براي ديپلماتها هر جنجالي سم و زهر خطرناكي محسوب مي‌شد. علاوه بر آن بايد مراقب بودم كه زن و دختري كه بمن اظهار علاقه ميكند واقعا هدفش خود من هستم و يا ماموريت جاسوسي براي كسب اطلاعات سياسي پشت پرده دارد؟ اينها را بگويم تا بدانيد كه براي عشق و عاشقي هم شرايط من ويژه بود. در يكي از مرخصي‌هايي كه به تهران بازگشته بودم پدر پيرم كه او  هم عضو بازنشسته وزارت امور خارجه بود، بمن گفت كه موقع آن رسيده است كه با دنياي تجرد خداحافظي كنم و دختري را براي ازدواج خويش از هموطنانم برگزينم. تاكيد داشت كه براي يك ديپلمات، مجرد بودن، مانند سد و يا ديواري است كه مانع ترقي او ميشود. ديپلمات جوان بايد همسر داشته باشد. من‌هم به تنها چيزي كه فكر نمي‌كردم ازدواج بود. از زندگي خودم راضي بودم و اصلا مايل نبودم آن شرايط ويژه‌اي را كه نصيب هر جواني نمي‌شود بهم بريزم و تن به ازدواج دهم. ولي اصرار پدرم كه مرد پخته و با تجربه‌اي بود، موجب شد كه من بپذيرم كه ازدواج كنم. در طول مدت مرخصي در تهران، كارم شركت در ميهماني‌هايي بود كه بابت همين موضوع يعني ازدواج بنده از طرف فاميل وآشنايان و دوستان دور و نزديك  برگزار ميشد. بديهي بود كه بسياري از خانواده ها كه دختران دم بخت داشتند مايل بودند كه دختر خود را به همسري مردي در آورند كه تحصيل كرده بود، شغل مناسب داشت، آينده اش تامين بود و زندگيش در خور توجه. اما مرخصي زود تمام شد و من نتوانستم در آن ميهماني‌ها دختر مورد پسند خود را پيدا كنم. به محل ماموريتم كه آن موقع “رم” بود. بازگشتم و مشغول كار خود شدم، اما راستش اينست كه فكر و خيال ازدواج ديگر از سرم بيرون  نمي‌رفت و كم كم به اين فكر افتاده بودم كه به بهانه‌اي تقاضاي مرخصي يكي دو ماهه بكنم و باز گردم به تهران و بطور جدي دنبال يافتن دختري برآيم. يكي از بعداز ظهرها در محلي كه معمولا پاتوق ديپلماتهاي خارجي بود نشسته بودم و قهوه مي‌خوردم. جاي با صفايي بودكه به دليل تجمل و شكوه و نوع پذيرايي‌اش رستوران گران قيمت محسوب ميشد. بخصوص كه عرض كردم پاتوق ديپلمات ها هم بود. تمام كاركنان اين رستوران از جذابترين دانشجويان دختر و پسر تشكيل ميشدند يعني دانشجوياني كه براي تامين هزينه تحصيلي خود ميخواستند نيمه وقت كار كنند، آرزو داشتند در چنين جاهايي استخدام شوند كه “تيپ” يا بقول خودمان انعامي را كه از مشتريان ميگرفتند دو سه برابر حقوقي بود كه صاحب رستوران به آنها ميداد.
آنروز بعد از ظهر دختري كه فنجان “كاپوچينو” را جلوي من گذاشت قلبم را لرزاند! از آن دخترهاي محشر ايتاليايي بود. يك تكه ماه، جذاب با چنان لبخندي  فنجان  قهوه را روي ميز من گذاشت كه در يك لحظه آرزو كردم دستش به ميز من به چسبد و ديگر نتواند از جلوي من دور شود! خود دختر هم گويا ميدانست چه خوشگلي مدهوش كننده اي دارد. با نگاهش بمن مي‌فهماند كه ميدانم در دلت چه ميگذرد؟ مي‌فهمم كه چه بلايي بر سرت آورده‌ام و هم اكنون بندبند وجودت طلب در آغوش كشيدن و بوسيدن مرا دارد؟! فنجان را گذاشت و مثل بالريني كه با موزيك مي‌لغزد و مي‌خرامد، همراه با موزيك ملايمي كه از بلندگوهاي رستوران پخش ميشد، دور گشت. ديدم نه خير! نمي‌توانم آرام بنشينم. اختيار چشمانم در دست خودم نيست و دخترك به هر سويي كه مي‌خرامد چشمان من نيز به همان سو مي‌گردد و مي‌چرخد. وجود او شده بود آهن ربا و چشم‌هاي من يك جفت آهن سياه و سبك كه بسوي آهن‌ربا جذب ميشد. دومين قهوه را سفارش دادم و اين بار از او پرسيدم:
– شما هم دانشجو هستيد؟!
دخترك با طرز خاصي كه هرگز در عمرم نديده بودم چانه اش را روي شانه چپش گذاشت و مثل يك دختر بچه معصوم اما جذاب و لوس زير لب گفت:
– اوهوم!
و بعد خنديد  و دور شد.
سومين قهوه را سفارش دادم! اين بار تا قهوه را آورد پرسيدم:
– مي‌توانم اسم شما را بدانم.
خنديد. وقتي مي‌خنديد دو چاله‌ي كوچك روي گونه هايش پديد مي‌آمد و سفيدي دندانهايش موجب  ميشد كه رنگ صورتي لب هايش بيشتر به چشم بيا~يد! بعد گفت:
– سه تا كاپوچينو در نيم ساعت براي قلب و اعصاب شما خيلي بد است!
و با طرز شيطنت باري اضافه كرد:
– امشب اصلا خوابتان نخواهد برد. حالا ديگر نزديك غروب است. اين همه قهوه خواب شبتان را بهم مي‌ريزد. اعصابتان هم كه مي‌بينم تحريك  شده است.
روي صفت “تحريك”  تكيه خاص پر شيطنت و حتي بدجنسانه‌اي كرد. خيلي جدي باو گفتم:
– اسم شما را پرسيدم:
– انگشتش را به طرز لوندي بالا آورد و روي سينه برجسته‌اش گذاشت و گفت:
– اين جا را نديديد؟!
آنقدر گيج بودم كه خيال كردم با نشان دادن سينه برجسته اش دارد مرا مسخره ميكند. اما بلافاصله متوجه شدم كه نامش با خط قرمز روي يك تكه‌ي سفيد دور مشكي به سينه اش چسبانده شده است.
“سوفيا!”
وقتي دو رميشد بمن گفت:
– مرا سوفي صدا كنيد و  رفت. اما چه رفتني كه آغاز ماجراهايي باورنكردني بود!
ادامه دارد…