donya1054

كابوس پنجه گربه سياه

فرستنده سرگذشت:
 جلال .م- تورنتو- كانادا

 قسمت دوم

خلاصه شماره پيش

در روزگاراني نه چندان دور من يك ديپلمات جوان و مجرد بودم. محل ماموريت من در ايتاليا بود و از زندگي مرفهي كه آرزوي هر جوان است بهره‌مند بودم. پدرم كه او نيز كارمند بازنشسته وزارت امور خارجه بود، مرا نصيحت ميكرد كه مجرد بودن براي يك ديپلمات، كار درستي نيست و بنابراين مي‌خواست ازدواج كنم. براي مرخصي به تهران بازگشتم و در ميهماني‌هاي مختلف شركت كردم، اما دختر مورد علاقه خود را پيدانكردم.  به رم بازگشتم و يك روز دررستوراني كه پاتوق ديپلمات‌ها بود، با يك “ويترس” بنام سوفيا آشنا شدم. دختري جذاب، ازآن خوشگلهاي ايتاليايي كه نظيرش را فقط در فيلم ها ميشد ديد. دختر جذاب گفت مرا سوفي صدا كنيد!
اينك دنباله ماجرا:
•••
آن روز غروب تا پاسي از شب گذشت و خلاصه كلام تا وقتي رستوران تعطيل شد همانجا نشسته بودم. شام را هم همانجا خوردم. وقتي بخود آمدم كه “سوفيا” يا “سوفي” صورتحساب  را جلوي من گذاشت و با همان شيطنت جذابي كه آدمي را اسير و بيچاره ميكرد، با خنده چشمكي زد و گفت:
– رستوران تعطيل شد. اميدوارم كه نمي‌خواهيد شب را همين جا در پياده‌رو بخوابيد!
با عجله دست در جيبم كردم. نگاهي سريع به صورتحساب انداختم. الان يادم نيست، اما مثلا اگر در آن روزگار، صورت حساب شده بود پنجاه‌دلار، من يكصد و پنجاه دلار گذاشتم و گفتم:
– اضافه‌اش مربوط به خوش اخلاقي شماست…!
صورتحساب را برداشت و كوچكترين نگاهي نيانداخت تا دريابد من سه برابر آنچه كه در صورتحساب نوشته شده بود براي او پول گذاشته‌ام. نميدانم از مناعت طبع اوبود يا از شيطنت و يا اساسا  آنها “تيپ” و “انعام” را جلوي مشتري‌ها نگاه نميكردند.
چاره اي نبود، راه افتادم. اتومبيل زيبا و گرانبهاي خودم را در همان حوالي پارك كرده بودم. يكي ازقشنگترين شب‌هاي رم بود. آسمان  پرستاره، درخشش نور چراغها در آب نماهاي ميادين‌و براندام مجسمه‌هاي گوناگون، گرماي مخصوص آخر شب بود كه آرام رو به خشگي ميرفت. از آن گرماهائي كه انسان را وسوسه مي‌كرد، از آن نسيم‌هاي خشگي كه گاه گاهي مي‌وزيد انسان را به شوق مي‌آورد. كروكي اتومبيلم را خواباندم و زير لب يك آهنگ ايراني را زمزمه كردم و راه افتادم. دلم نمي‌خواست به خانه بازگردم. دلم نميخواست از خيال و روياي آن دخترك جذاب بيرون آيم. اما چاره‌اي هم نبود. بااتومبيلي كه نمره ديپلمات  داشت نمي‌شد در خيابانها تا صبح پرسه زد. خاصه اينكه شديدا  هوس مشروب كرده بودم. هوس اينكه روي كاناپه بيافتم و يك شراب ناب ايتاليايي بخورم و قيافه و اندام “سوفي” را در نظرم مجسم  كنم. آنشب سوفي را در خواب ديدم! خوابي بس عجيب، سوفي بطرف من مي‌آمد با همه زيبايي‌ها و جذابيت‌هاي هوس‌انگيزش. دست در آغوش من مي‌انداخت. موي آشفته و خندان لب و مست! و من دست در كمرش مي‌انداختم و او را به سوي خود مي‌كشيدم ولب بر لبهايش  مي‌گذاشتم اما دفعتا پنجولي سخت بر چهره‌ام كشيده مي‌شد. مثل اينكه يك خنجر  چند شاخه را به صورتم كشيده‌اند. صورتم از خراش  آتش مي‌گرفت  و من بسرعت سرم را عقب مي‌كشيدم. آنچه كه در آغوش داشتم و لبهايش را مي‌بوسيدم، سوفي نبود، يك گربه سياه بود كه من او را سخت در بغل گرفته و لبهايش  را مكيده بودم و گربه از فشار، بر دست و لب من، بر صورتم چنگال كشيده وصورتم را خون انداخته بود!
از خواب پريدم و بي‌اختيار بطرف آئينه دويدم. صورتم خونين نبود، اما شايد باور نكنيد جاي كمرنگ يك پنجه، پنجه يك گربه بر صورتم، بصورت سرخ و برافروخته ديده ميشد!
خيس عرق  شده بودم. نمي‌توانستم موضوع را باور كنم. اگر جاي آن پنجه را در صورتم نمي‌ديدم خيال ميكردم مشروب زياد خورده‌ام و يا تصور مي‌كردم كه دچار يك كابوس شده‌ام. اما اگر آنچه كه ديده بودم، كابوس بود و يا براثر زياده روي در شرابخواري بود، پس جاي آن پنجه در صورتم اثر چي بود؟!
چنان وحشت زده شده بودم كه نزديك بود به نگهبان دم در خانه ام تلفن كنم و از او بخواهم به داخل  ساختمان بيايد.  بعد فكري عجيب  بسرم زد. شايد در خانه من گربه‌اي آمده‌است. شايد گربه‌اي كه به خانه آمده به عادت گربه‌ها وارد رختخواب من شده و خوابيده است و من هنگامي كه خواب سوفي را ديده ام، در عالم خواب  گربه را در آغوش خود فشرده‌ام و گربه به صورتم پنجول كشيده است!
با اين خيال خام و عجيب، چراغ ها را روشن كردم و يك به يك اتاق را جستجو كردم. حتي پنجره را يك به يك  امتحان كردم تا به بينم آيا پنجره‌اي باز است كه گربه اي سرگردان بتواند از آن جا وارد خانه من شده باشد. بعد كلافه و مستاصل روي تختخواب افتادم وديگر تا صبح خوابم نبرد. عقل و منطق من‌نمي‌توانست‌چنان‌حادثه‌اي را بپذيرد. از اين دنده به آن دنده مي‌شدم و فكر ميكردم كه سوفي راست گفت، قهوه‌ها مرا بيخواب كرده است.
وقتي سپيده دميد از روي تختخواب پائين آمدم و به دستشويي رفتم تا صورتم را اصلاح كنم، طبيعي بود كه در آئينه به اولين چيزي كه توجه كردم جاي آن پنجه‌اي  بودكه شب گذشته، وقتي از خواب پريده بودم، در صورتم ديده بودم، ولي حالا در روشنايي سحرگاه و زير نور چراغ هيچ اثري از آن جاي سرخ شده پنجه گربه نبود!
ناپديد شدن جاي پنجه گربه، اندكي بمن آرامش بخشيد. فكر كردم واقعا  ديشب مست بوده‌ام يا اصلا دچار خيالات شده بودم. يك كابوس ديده بودم و از خواب  پريده و به روي آئينه هنوز دنباله كابوس در ذهن من بوده است. با خود انديشيدم كه حتما سوفي راست مي‌گفت. قهوه‌هاي پي‌درپي كه نوشيده بودم، اعصابم را تحريك كرده بود، بعد به خانه آمده  بودم ودر هيجان ديدار سوفي و دلباخته  به زيبايي‌هاي او شراب نوشيده بودم. همه اينها دست  به دست  هم داده و مرا  به آن كابوس  مبتلا ساخته بود.
صورتم را تراشيدم، لباس پوشيدم و فكر كردم كه صبحانه را همانجايي كه ديروز رفته بودم مي‌خورم. همان رستوران پاتوق ديپلماتها، همانجايي كه سوفي كار مي‌كرد. خودم را گول ميزدم. در حالي كه در باطن خود ميدانستم كه بخاطر ديدار سوفي است كه تصميم گرفته‌ام صبحانه را در آنجا بخورم. وقتي رسيدم بسياري از ديپلماتهاي ديگر نيز آنجا مشغول خوردن صبحانه بودند. از سوفي هيچ خبري نبود و بجاي او يك جوان بلند قامت و جذاب ايتاليايي كه زيبايي مردانه‌اي داشت كار ميكرد. نكته جالب توجه اين بود كه همانطوري كه ديروز چشم من و احتمالا چشم بسياري از مشتريان دنبال سوفي اينطرف و آنطرف ميرفت  آن روز هم توجه كردم كه چشم بسياري از خانمها دنبال اين جوان جذاب ايتاليايي به اينطرف و آنطرف ميرود.
نا اميد از ديدن سوفي، صبحانه را با عجله خوردم و به سفارت رفتم و تا بعداز ظهر يكسره كار كردم. عصر هنگام وقتي از سفارتخانه  بيرون آمدم، متوجه شدم كه بدون اراده، دارم به سوي آن رستوران ميرانم!
از غروب آفتاب تا پاسي از شب گذشته، چشم براه سوفي ماندم. آنقدر دستور چيزهاي بيهوده مثل قهوه، بستني، مثل شام، مثل دسر داده بودم كه دختركي  كه جاي سوفي كار ميكرد، متوجه شده بود كه من حالت عادي ندارم و دستوراتم نيز عادي نيست. بالاخره دل  به دريا زدم و از آن دخترك  پرسيدم:
– دوست و همكار شما، سوفيا امشب كار نمي‌كند؟
دخترك مثل اينكه تازه متوجه  قضيه و نشستن طولاني من در آن نقطه و دستورات پي در پي و بي مورد من شده بود لبخندي  تمسخرآميز، شايد هم از روي حسادت بر لب‌هايش نشست و در كمال پررويي گفت:
– اگر اين سئوال را همان اول كرده بوديد اين همه منتظر نمي‌نشستيد و اين همه  غذاهايي كه نيمه‌كاره ول كرديد، سفارش نمي‌داديد.
و بعد بي آنكه منتظر عكس العمل من بماند ادامه داد:
– امروز مرخصي گرفته است كه گربه‌اش را ببرد دكتر! گربه نازي- نازي‌اش مريض شده است!
تكان خوردم! تكاني سخت و بي‌اختيار پرسيدم:
– گربه‌اش چه رنگي است؟!
دخترك بي اعتنا خنديد و گفت:
-سياه سياه. رنگ شب. توي شب نمي‌شود آنرا تشخيص داد. مگر چشم‌هايش راكه برق ميزند و آدم را به هراس مي‌اندازد!
ادامه دارد..