talag055

شوهرم همه جا مرا تعقيب مي‌كرد

با سميرا كه گفتگو مي‌كردم، گاه دچار احساسات ميشد و در چشمانش اشك مي‌نشست، ولي كمي دورتر پدرام و پسرش خونسرد در حال خوردن بستني بودند. سميرا از من خواست با او به كافي‌شاپ نبش خيابان بروم و من عطشناك  پاي حرفهايش نشستم.
•••
من كه از ايران آمدم اصلا قصد ازدواج نداشتم، چون سابقه درگيريهاي پدر و مادرم، مرا از زندگي زناشويي بيزار كرده بود. قبل از ترك ايران، سال 1995‌ ابتدا پدرم و بعد هم مادرم فوت كرد. خودبخود من ديگر دلبستگي خاصي در ايران نداشتم دو خواهرم نيز شوهر كرده و به سوئد و آلمان  رفته بودند كه يكي بخاطر هواي هميشه ابري و سرد منطقه دچار افسردگي  شده بود و دومي هم در طي 4‌ سال شاهد 10‌ بار خيانت شوهرش شده و يكبار او را تا مرز مردن كتك زده بود! و خود بخود با خشم و نقشه انتقام زندگي مي‌كرد. با اين سابقه ذهني وخانوادگي بايد بمن حق بدهيد كه بدنبال ازدواج نبودم.
من يكسره به نيويورك آمدم، چون پدر بهترين دوستم فرحناز، ترتيب ويزاي مرا داد. او مي‌خواست من همدم دخترش باشم، خصوصا كه مادرش دچار سرطان شده و مرتب در بيمارستان بود. من خوشبختانه از لحظه ورود هيچ مشكلي نداشتم چون پدر فرحناز  مرا درخانه خودشان جاي داد، اتاقي كنار اتاق دخترش برايم تزئين نمود، برايم تقاضاي گرين كارت كرد، مرا با دخترش روانه كالج كرد و الحق من و فرح هم خيلي زود با هم اٍُخت شديم، برگشتيم به دوران تحصيل در ايران و در همه ميدانها هم پشت هم ايستاديم.
يكبار كه پسري مورد توجه فرح قرار گرفت با وجودي كه مرا زيرنظر داشت و حتي برايم نامه مي‌نوشت و تلفن ميزد، به او فهماندم  من اهل عشق و عاشقي نيستم، بهتر است  شانس فرح را از دست ندهد و همين سبب نزديكي آنها شد و خيلي زود بهم علاقمند شدند و من هم دوست مشترك و مورد اعتمادشان شدم.
من كالج را بپايان بردم و كاري خوب پيدا كردم و تصميم به جدايي از خانواده فرح گرفتم، چون برادر فرح تازه بالغ شده و مرتب بدنبال من بود، حتي يكي دو بار به شوخي بمن حمله كرد! و من فهميدم ديگر جاي من در آن خانه نيست. از بخت خوب من فرح هم موقعيت مرا درك كرد و مرا ياري داد تا آپارتماني بگيرم. از سويي هم خوشحال بود در غيبت من مي‌تواند با پيمان دوست پسرش در آنجا خلوت كند.
من دركارم موفق شدم، درآمد خوبي هم داشتم كه يكروز سر و كله پدرام در كمپاني ما پيدا شد. پدرام بعد از دوسه روز خودش را بمن معرفي كرد و گفت سالها همسايه عمويم در شيراز بوده و مرا مرتب مي‌ديده و خيلي از من خوشش مي‌آمده و حالا خوشحال است كه با من در يك كمپاني كار مي‌كند.
اين مقدمه آشنايي ما شد، بطوري كه پدرام مرتب سر راه من ظاهر ميشد، از رستوران و كافي‌شاپ كمپاني، تا رستورانهاي اطراف و يكي دو تا پارتي سالانه و عاقبت يكروز بمن گفت عاشقم شده و آرزويش ازدواج با من است. به او گفتم اهل ازدواج نيستم. گفت آنقدر صبر ميكنم تا من اهل‌اش بشوم! و واقعا صبر كرد تامن كم كم به او عادت كردم. بعد به او علاقمند و سپس عاشقش شدم، چون  همه كار ميكرد تا مرا خوشحال كند، تا مرا به نوعي به هيجان  بياورد و همين ها مرا به او نزديك  ساخت و يكروز  كه به بهانه  تولد من در يك  رستوران روبروي هم نشسته بوديم يك انگشتري  بدستم داد  و گفت: پيشنهاد ازدواج مرا بپذير و من هم پذيرفتم!
زندگي ما تا 6‌ ماه در اوج خوشبختي  بود، ولي بعد حركات و رفتاري از پدرام  سرزد كه مرا دچار شگفتي كرد. اين رويداد ها از كمپاني شروع شد و بدرون خانه كشيده شد، از جمله اينكه من چرا با همكاران مرد خود مي‌گويم و مي‌خندم؟! چرا فلان روز در آرشيو كمپاني با فلان همكارم تنها بودم؟  چرا با تلفن شركت مرتب حرف ميزنم و درباره طرف گفتگو توضيح نمي‌دهم؟ چرا من ترفيع گرفته‌ام و بر حقوقم اضافه شده ولي او هيچ ترقي نكرده و ترفيعي دريافت ننموده؟ درون خانه هم ماجرا به نوع ديگري بود، اينكه چرا وقتي از در وارد شده من گوشي تلفن را سرجايش گذاشتم؟  چرا زمان تماشاي فيلم هاي عاشقانه آه مي‌كشم؟ چرا دلم ميخواهد با فلان آدم بيشتر رفت و آمد كنم؟  چرا در خواب گريه ميكنم؟
در ابتدا با او بحث مي‌كردم و به او اطمينان بدهم كه اشتباه ميكند، ولي او مي‌گفت >از شدت عشق چنين مي‌كندمن بمرور به نقطه انفجار نزديك مي‌شدم ولي بخاطر پسرمان صدايم در نمي‌آمد. متاسفانه كار بالا گرفت. گاه مي‌ديدم مرا تعقيب مي‌كند. من با مترو به خانه بر ميگشتم و اغلب اوقات  او را مي‌ديدم كه از دور مرا مي‌پايد! اين حركات كلافه‌ام كرده بود. تصميم گرفتم به يك روانشناس مراجعه كنم. ابتدا خودم رفتم و بعد هم از او خواستم بيايد، ولي زير بار نمي‌رفت، مي‌گفت من ديوانه نيستم! خوشبختانه بعد از 6‌ ماه او را راضي كردم. روانشناس آمريكايي بود، كلي ما را راهنمايي كرد، توصيه‌هايي داشت ولي پدرام با او درگير شد و گفت تو عاشق همسر من شده‌اي، من به بورد گزارش ميدهم! كار به درگيري قانوني كشيد، چون من حاضر نشدم وارد معركه بشوم، خودبخود قضيه رها شد ولي پدرام مرا متهم كرد كه به آن روانشناس توجه و علاقه‌اي داشتم! اين را هم بگويم كه در طي اين مدت، پدرام برايم گرانترين هدايا را خريده، هر روز برايم يك شاخه گل مي‌آورد،  هر روز برايم نامه عاشقانه و يا ايميل عاشقانه مي‌فرستد، به همه ميگويد كه عاشق و ديوانه من است، ولي من كه آن سوي چهره او را مي‌بينم، به بن بست رسيدم و  عاقبت به وكيل و قانون پناه بردم، تا خود را از اين قفس رها سازم. پدرام دوبار با خوردن قرص خواب تا پاي مرگ رفت و من هر بار به طريقي به آن سرپوش گذاشتم، ولي ديگر طاقتم تمام شده، نمي‌توانم به اين راه ادامه بدهم، پسركم هر دوي ما را دوست دارد، پدرش واقعا عاشق اوست، همه كار برايش مي‌كند، با او به مسابقات ورزشي ميرود، به خريد ميرود، با او حرف ميزند و شوخي ميكند، ولي در اين ميان، من تنها آدمي هستم كه در جهنم زندگي ميكنم و خود را در بن‌بست مي‌بينم. در آستانه طلاق هستم و نميدانم پدرام چه خواهد كرد؟ او مرتب مي‌گويد در آخرين لحظه تو را از طلاق پشيمان ميكنم و نميدانم چه خواهد كرد؟ واقعا درمانده‌ام.

 

پرسش: آقاي دكتر فروغي زندگي سميرا و پدرام در حال فروپاشي است آيا پدرام بيمار رواني  است؟
پاسخ:  بدبيني زماني كه از مرز واقعيت پا فراتر ميگذارد به مرحله بيماري ميرسد. ولي پيش از آنكه بخواهيم در مورد بيماري او بگوييم بهتر است كه سميرا در رابطه با شوهر جانب احتياط را رعايت كند. اين جمله كه من در آخرين لحظه ترا از طلاق پشيمان ميكنم ميتواند از جهات مختلف مورد تجزيه وتحليل قرار گيرد. باين نكته بهتر است توجه شود كه اگر قصد پدرام آسيب‌رساني به همسرش باشد او از هم اكنون براي حفظ خود و فرزندش با ياري گرفتن از روانشناس و قانون راه چاره بيانديشد. اما اگر قصد همسرش اين باشد كه من با رفتار خوش و اخلاق ملايم ترا از اين‌كار باز خواهم داشت آنوقت پرسش اينست كه آيا قول و قرار  در رابطه آنها اثربخش بوده است يانه؟ آيا اينهمه دوري از واقعيت و احساس واهي از بيوفايي همسر فقط با يك تعهد معمولي قابل درمان است؟ آنچه مي‌توانم بگويم اين است كه بدبيني پدرام از نوعي است كه دخالت روانپزشك و احتمالا دارودرماني را الزام آور ميسازد. تجربه من اين است كه بدبيني‌هاي مربوط به همسر كمتر با دارو درمان شده‌اند، ولي بيماران  پارانوئيد كه داراي پندار بيمارگونه‌اند تا حدي باخوردن دارو مي‌توانند اين افكار را كنترل كنند.
پرسش: در اين رابطه سميرا چه كمكي ميتواند به شوهرش بكند؟
پاسخ: سميرا زماني كه با شوهرخود گفتگو مي‌كند بهتر است از او بخواهد كه با هم به روانشناس و يا روانپزشك مراجعه كنند. وقتي سميرا  خود حاضر شود كه با متخصص در تماس باشد و دشواري خود را دليل ديدار با روانشناس بداند به احتمال زياد شوهرش با او همراهي خواهد كرد. در ديدار با متخصص است كه پدرام بطور مستقيم مي‌تواند از دشواري خود با خبر شود. در زمان حاضر سكوت و پذيرش اين رابطه را بهبود نخواهد بخشيد و از سوي ديگر تصميم به طلاق اگر با تهديد شوهر توام باشد ميتواند خطرات بسيار زيادي را بوجود آورد.
پرسش: آيا اين زن و شوهر ميتوانند به نقطه توافق برسند؟
پاسخ: اگر پدرام درمان نشود نقطه توافق مرتب تغيير خواهد كرد و متاسفانه شرايط زندگي روزبروز به سميرا سخت تر خواهد شد. اين زن و شوهر بهتر است كه حتي شرايط جدايي خود را در حضور روانشناس مطرح سازند تا اگر راهي براي درمان پدرام يافت شود نيازي به جدايي نباشد.