Javanan-Ghobar1277

عشق من هاليوود

 

سردبير محبوب مجله پرتيراژ جوانان. سلام. برايتان پيروزي بيشتر در راه خدمتي كه انجام ميدهيد آرزو دارم. دقيقا از صبح يكشنبه هفته گذشته بود كه تصميم گرفتم برايتان نامه اي بنويسم. نميدانم كه اين نامه كي بدست شما ميرسد و اساسا اين نامه ها را شما شخصا خودتان مي‌خوانيد  و يا به دست مسئول نامه ها مي‌سپاريد.اما از صبح روز يكشنبه كه عرض كردم  تا به امروز دقيقا يازده روز ميگذرد.
تعجب نكنيد كه يازده روز وقت و فرصت لازم  داشتم تا براي شما يك نامه بنويسم. اما در تمام يازده روز گذشته، هروقت قلم و كاغذ را برداشتم كه بنويسم يك ترس و وحشت عجيب همه ي بدنم را فرا ميگرفت. بخودم تلقين ميكردم دختر حسابي فكر كن داري براي برادرت در تهران نامه مي‌نويسي و ميخواهي شرح دهي كه چه بلاهايي در اين مدت بسر تو آمده است. چه فرقي مي‌كند آقاي ذكايي هم مانند برادر توست و يا آن نويسندهاي كه اين نامه را بدستش ميدهند مثل برادر تو و يا شايد هم مثل پدر توست. وانگهي آنها كه ترا نمي‌شناسند كه خجالت مي‌كشي شرح دهي، چرا رودربايستي ميكني؟ آيا فكر مي‌كني بعد از خواندن  نامه ات چه قضاوتي درباره تو خواهند كرد؟! همه اينها را بخود ميگفتم، بعد بلند مي‌شدم و يك چاي براي خودم مي‌ريختم و سيگاري آتش ميزدم و قلم را بر ميداشتم. اما يك كلمه هم نمي‌توانستم بنويسم.
روز سوم و ياچهارم بود كه بالاخره شروع به نوشتن كردم، نصف كاغذ را كه سياه كردم، ديدم دارم مي‌لرزم. حالت عصبي دارم. مثل اينكه راه گلويم را بسته اند و نمي‌توانم نفس بكشم. آنوقت نامه را پاره كردم و تلويزيون را روشن كردم و به تماشاي تلويزيون پرداختم. چشم به تلويزيون داشتم، اما نمي‌فهميدم روي پرده تلويزيون چه ميگذرد. فيلم سينمايي است؟! خبر است؟! شو و نمايش است؟
اينها را مي‌نويسم  تا بدانيد كه حتي نوشتن درباره آنچه كه بر سر من آمد هم آسان نيست. نه فقط نوشتن درباره اش كه فكر كردن هم دربارهاش ساده نيست. در هر حال سرانجام پس از يازده روز تلاش و هراس و گيجي و نگراني و اضطراب مي‌خواهم شرح زندگيم را برايتان بنويسم. از دوران هفت- هشت سالگي، همينكه دست  چپ و راست  خود را شناختم، كليه آمال و آرزوهايم “هاليوود” بود. خوشبختي را در هاليوود جستجو ميكردم. پول را در هاليوود جستجو ميكردم، شهرت را در هاليوود جستجو ميكردم. در نظر من هاليوود بخشي از كره زمين نبود. هاليوود ستاره اي بود در اوج كهكشانها كه در آن همه چيز از بلور و كريستال و برليان و طلا ساخته شده بود.
طبق معمول ما ايراني ها كه از بچه ها سئوال ميكنند وقتي بزرگ شدي ميخواهي چكاره بشوي، من ميگفتم مي‌خواهم بروم هاليوود!
در آن دوران بچگي هيچ تجسمي از اينكه در هاليوود ميخواهم چكار كنم و چه كاره شوم نداشتم. روياي من هاليوود بود.
برادرم درخانه “ارگ برقي” ميزد وصداي ارگ او براي من مثل رشته هاي  پرنيان آرزو بود كه در فضا پخش مي‌شود، شايد دوازده  سيزده ساله بودم كه فكر كردم مي‌خواهم “گيتار”  بزنم.
راستش را بگويم كه پدرم ساليان دراز بود كه معتاد به ترياك  بود. تقريبا از در اتاقش بيرون نمي‌آمد و بنابراين  چندان كاري به كار ما نداشت. وقتي پدرمان رامي ديديم كه سر سفره صبحانه  يا ناهار يا شام بود. در سكوت غذايش را مي‌خورد و دوباره به اتاقش ميرفت. ما فقط از زبان مادرمان گاهي  گله و شكايتي  مي‌شنيديم كه پدرتان معتاد است! پدرتان بي غيرت  است. پدرتان جز به اعتيادش  به چيز ديگري فكر نمي‌كند. اما اصلا معني  اعتياد را نمي‌دانستم و سر و سامان دادن كار ما با مادرم بود. پدرم حقوق بازنشستگي‌اش را كه ميگرفت مي‌داد دست مادرم و به بقيه كارها  كار نداشت. بنابراين  اولين نفري كه فهميد من ميخواهم نواختن  گيتار را ياد بگيرم مادرم بود. مادرم غرغركنان گفت دختر كه گيتار نميزند. اقلا اگر ميخواهي  يك سازي ياد بگيري يك زق زق بكني، برو پيانو ياد بگير. آنهم حالا نه. حالا كنار دست برادرت “ارگ” را ياد بگير وقتي انگشت هايت راه افتاد ترا ميگذارم كلاس پيانو. ولي برادرم اصلا حوصله اينكه چيزي به من بياموزد نداشت. جوان بود ودنبال دختربازي!  همان ارگي كه ميزد موجب شده بود كه جوانها هرجا يواشكي  پارتي داشتند او را دعوت كنند و او هم ميرفت و نصف شب برميگشت خانه. وضعيت من همين جوري ادامه داشت. در آرزوي ياد گرفتن گيتار  و يا پيانو. اما امكاناتش  فراهم نمي‌شد.
وقتي 18‌ ساله شدم دو تا پايم را در يك كفش كردم كه همه مردم بچه هايشان را براي تحصيل به خارج ميفرستند چرا من نبايد بروم خارج تحصيل كنم. مادرم هم آرزو داشت كه من به خارج از كشور بروم و تحصيل كنم. ولي آنچه كه در ذهن مادرم ميگذشت  باآنچه كه در مغز من وجود داشت زمين تا آسمان تفاوت ميكرد. مادرم خيال ميكرد كه من اگر به خارج بروم، دكتر ميشوم، مهندس ميشوم و چيزي در اين حد و حدود. اما خيال من اين بود كه اگر از ايران خارج شدم خودم را به آن ستاره اوج كهكشان ها، يعني هاليوود ميرسانم و پولدار ميشوم. مشهور ميشوم و به همه آرزوهاي خود ميرسم.
طبيعي بود كه اين موضوع را از مادرم پنهان ميكردم و باز هم طبيعي  بود كه اصلا اسمي از يادگيري گيتار و يا پيانو بر زبان نمي‌آوردم. اصلا آنها خيال كرده بودند كه آن افكار مربوط به دوران بچگي  من بود و حالا  كه 17‌-18‌ ساله شدهام و ديپلم گرفتهام، مثل همه جوانها  دنبال اين هستم كه دكتر و مهندس شوم.
اگر بخواهم جزئيات اينكه بالاخره چطور شد كه خانواده ام مقدمات سفر مرا به خارج  فراهم كردند شرح دهم، بايد يك  كتاب بلند بالا بنويسم. ولي بالاخره  آنها راضي شدند كه مرا براي تحصيلات به خارج بفرستند. تحصيلات ؟! هيچكس نمي‌دانست  و هيچكس هم نمي‌پرسيد. در اين ميان برادرم اما مثل اينكه افكار مرا مي‌خواند. مثل اينكه ميدانست در مغز من چه ميگذرد. چرا كه هر وقت با هم تنها مي‌شديم بمن ميگفت:
– دخترجان! حرف گوش كن. تو بايد بروي “وين” وين شهر موسيقي است. وين سرزمين موسيقي است. تمام موسيقيدانهاي بزرگ  جهان، در وين به شهرت رسيده اند. بيخودي هي هاليوود هاليوود نكن. هاليوود بدرد تو نمي‌خورد. در هاليوود هيچكس حاضر نمي‌شود يك زنجير بگردن تو به بندد و ترا مانند سگ همراهش در خيابانها راه ببرد! اين نوع حرف زدن او هميشه به قهر و دعوا ميان ما منتهي ميشد. گاهي هم در خلوت  خودم فكر ميكردم او ميداند كه من ميخواهم دنبال هنر بروم. نمي‌خواهم پزشك شوم. نمي‌خواهم مهندس مثلا راه و ساختمان شوم. روحيه من  يك روحيه هنري  است و قصدم از مسافرت به خارج هم اينست كه در يك زمينه  هنري بدرخشم و بلند آوازه شوم و پولدار شوم. روز حركت از فرودگاه مهرآباد تهران، پدرم كه نيامده  بود. فقط مادرم و برادرم و دائي ام و خاله ام  در فرودگاه بودند. يكي  يكي مرا در آغوش  ميگرفتند. سر و صورتم را بوسه ميزدند و با اشك  چشم هايشان صورتم را خيس ميكردند و دعا ميكردند كه من هر چه زودتر دكتراي خودم را بگيرم و بازگردم. اما برادرم كه مرا درآغوش گرفت، در گوشم آهسته بطوري كه كسي نشنود گفت:
– خواهرجان. وقتي ديدي در هاليوود خبري نيست. وقتي فهميدي در آنجا سگ صاحبش رانمي شناسد، يك چيزي را بهانه كن و برو وين. منهم اين جا اوضاع  و احوال را جور ميكنم كه تو بايستي ميرفتي وين.
بدين ترتيب من از ايران خارج شدم. يك عمه در “بركلي” داشتم كه از سي- چهل سال قبل، هنگامي كه دختر جواني بود و تازه ازدواج كرده بود از ايران خارج شده و با شوهرش در بركلي زندگي ميكردند. تنها چيزي كه از بركلي مي‌شناختم اين بود كه نزديك سانفرانسيسكو  است و تنها چيزي  كه از سانفرانسيسكو  مي‌شناختم اين بودكه تا هاليوود فاصله چنداني ندارد. همين براي من كافي بود. نه عمهام را ميشناختم نه شوهرش و نه از خصوصيات اخلاقي آنها  مطلع بودم و نه ميدانستم كجا دارم ميروم و نه برنامه و نقشه اي داشتم.
وقتي هواپيما در فرودگاه سانفرانسيسكو بر زمين نشست، از خوشحالي بود و يا از ترس و نگراني، قلبم داشت از حركت باز مي‌ماند. مثل اينكه تازه باين فكر افتاده بودم كه حالا مي‌خواهم چكار كنم؟! از كجا بايد شروع كنم؟!
عمه ام جلو آمد. با لبخندي مصنوعي بر لب، شوهرش غريبه مي‌نمود و در صورتش هيچ نوع اثري از خوشحالي نبود. با اولين نگاه فهميدم كه آنها چندان از ورود اين مهمان نخوانده خوشحال نيستند. همانطوري كه عمهام با حالتي مصنوعي  مرا در آغوش ميفشرد و تعارف ميكرد كه عجب! عجب! نميدانستم اينقدر بزرگ شدهاي… نميدانستم اينقدر خوشگل شدهاي! من داشتم فكر ميكردم كه بايد هر چه زودتر از خانه عمهام بروم. بايد هر چه زودتر  خود را به هاليوود برسانم. بايد يك اتاقي براي خودم  پيدا كنم و مستقل زندگي كنم و به آرزوهاي خودم برسم. اما چهجوري اصلا نمي‌دانستم!
نه فقط نميدانستم كه بايد از كجا و چگونه آغاز كنم، هيچ باور نمي‌كردم كه چه سرنوشتي در يك مملكت غريبه در انتظار من است. بمن گفته بودند كه فقط بايد مثبت فكر كني. براي موفقيت، بهترين مسئله مثبت فكر كردن است و منهم ميخواستم مثبت فكركنم. درحاليكه هزار ماجراي منفي در اطراف من بطور نامرئي قد كشيده بود.
ادامه دارد