yaddasht

 

 

خانواده مغول ها
چه بروز من آوردند؟

من بعد از 15‌ سال تازه در تركيه جا افتاده بودم كه خانواده سيمين از راه رسيدند و در طي 9‌ ماه همه زندگي من دچار دگرگوني شد و سرانجام نيز من با  آنها راهي سرنوشتي شدم كه امروز با اندوه و تاثر به گذشته نگاه مي‌كنم.

يكسال بعد از انقلاب با مژده دختري مهربان و زيبا وصلت كردم، دختري كه سمبل نجابت و سادگي بود. زندگي آرام و پر ازعشقي برايم ساخته بود، بطوري كه با شوق از سر كار به خانه بر مي‌گشتم و اغلب آخر هفته و تعطيلات را با هم مي‌گذرانديم، چون هزاران حرف براي گفتن داشتيم و هيچگاه از مصاحبت با هم خسته نمي‌شديم.
من در اوج خوشبختي بودم كه در تعطيلات نوروزي، خانواده با اصرار، مژده را با خود به شمال بردند تا من دو روز بعد به آنها بپيوندم. نميدانم چرا دلم شور ميزد، يكي دو بار به بهانه‌اي جلوي اين سفر را گرفتم ولي اصرار آنها كار خودش را كرد و  مژده را با خود بردند و اين آخرين باري بود كه من مژده را به آغوش گرفتم و با او وداع گفتم.
فردا خبر تصادف هولناك شان را بمن دادند. 4‌ عضو خانواده از جمله مژده از دست رفته بودند. باور كنيد 6‌ ماه حتي با نزديكان خودم هم حرف نمي‌زدم، با هيچكس رفت و آمدي نداشتم، شبها درون اتاقم مي‌نشستم و در خلوت خود با مژده حرف ميزدم اگر بعد از دو سال برادرانم مرا از آن دنياي تاريك بيرون نمي‌آوردند شايد من ديوانه مي‌شدم.
با راهنمايي برادرانم  قرار شد راهي لندن شوم. دستمايه اي با خود برداشته و راه افتادم، ولي در تركيه به يكي از دوستان قديمي‌ام برخوردم و او كه باتفاق همسر ترك خود، يك چاپخانه بزرگ را اداره مي‌كرد از من خواست با او شريك شوم و من بعد از 6‌ ماه رضايت دادم و از طريق آنها اقامت گرفته و سخت بكار پرداختم، كاري كه از ساعت 7‌ صبح  شروع مي‌شد و تا 8‌ شب به طول ميانجاميد، در عوض مرا سرگرم مي‌كرد و درآمد خوبي هم داشت.
بمرور من زندگي خود را ساختم. خانه‌اي خريدم، پس اندازي جور كردم، حتي ماهانه‌اي براي پدر ومادرم فرستادم. برادرزاده‌ام را كه در شرايط بد روحي به تركيه آمده بود زير چتر حمايت خود گرفتم، خلاصه دوباره با زندگي آشتي كرده و خوش بودم كه يكروز با سيمين روبرو شدم، زني بلند قامت و زيبا كه مي‌گفت يكبار ازدواج نافرجامي داشته و دل خوشي از مردها ندارد!
نميدانم چرا قصه زندگيم را براي سيمين بازگو كردم واو بعد از شنيدن همه ماجرا، اشگهايش را پاك كرد و گفت: من بايد شما را با خانواده ام آشنا كنم، ما ميتوانيم دوستان خوبي باشيم، خصوصا كه ما در تركيه كسي را نمي‌شناسيم. بعد از آن ملاقات من با جمع خانواده سيمين كه شامل مادر و دو برادر و همسران‌شان و خواهر كوچكترشان بود، آشنا شدم. بسيار خانواده گرم و پرشر و شور و شلوغي بودند، بطوري كه در طي 3‌ ساعت ديدار، آنقدر مرا خنداندند و بمن انرژي دادند كه احساس كردم به چنين دوستي و رفت وآمدي نياز دارم. از سويي احساس ميكردم به سيمين علاقمند شده ام، او همه ايده‌آ‌لهاي يك زن را داشت و من با خود مي‌گفتم حتي اگر روزي من با چنين زني ازدواج كنم، با توجه به انرژي و حركت و جنبش او، خيلي زود كارم رونق مي‌گيرد، خيلي زود همه وجودم پر از اميد خواهد شد.
برادر سيمين مي‌گفت ما را در ايران خانواده مغول ها لقب داده بودند!‌چون شلوغ و پرشر و شور هستيم، هر جا پا بگذاريم همه چيز را دچار تغيير و تحول مي‌كنيم، ما به زندگي ساده و ساكت عادت نداريم، بهمين جهت يا در تركيه مي‌مانيم و شما را همرنگ خود مي‌كنيم، يا شما را هم بدنبال خود به سوي سرزمين هاي تازه مي‌كشانيم.
در طي چند ماه من دلبسته سيمين شدم، او نيز مي‌گفت كه عاشق من است و مرا رها نمي‌كند. كم كم حرف از ازدواج به ميان آمد. من كه قسم خورده بودم هرگز بعد از مژده ازدواج نكنم، خيلي زود شوق تشكيل يك زندگي تازه به جانم افتاد و قبل از آنكه به تدارك مراسم بيانديشم، يكروز غروب جشني برپا داشته و من و سيمين وصلت كرديم و سيمين عروس خانه من شد و همه اعضاي خانواده اش نيز موقتا به خانه من آمده و ساكن شدند!
اگر بگويم هيچ نوع خوردني و آشاميدني در خانه من دوام نداشت، اغراق نگفته‌ام، ولي چون ذاتا انسان مهمان‌نوازي هستم خوشحال بودم و همه چيز برايشان فراهم مي‌كردم و آنها هم ظاهرا خوش بودند تا كم كم زمزمه سفر پيش آمد. من كه زندگيم و كارم در تركيه روبراه بود، غم نان و آينده را نداشتم، زياد به چنين سفري راضي نبودم، ولي خانواده مغول‌ها آنقدر درگوشم خواندند كه يكروز بخود آمدم و ديدم سهم خود را در چاپخانه عليرغم اصرار دوستانم فروخته، خانه و زندگيم را نيز به پول نقد مبدل نموده و آماده سفر هستم! سفري كه هنوز نمي‌دانستم چه بروزم خواهد آورد؟
بگذريم كه از چه مراحلي گذشتيم تا به امريكا رسيديم، ولي بهرحال وارد لوس آنجلس شديم. تازه در اين شهر بود كه من فهميدم بيش از صد فاميل و  دوست و آشناي خانواده سيمين هم در اين شهر اقامت دارند. ‌من با توجه به همان روحيه مهمان نوازي همچنان اين گروه  را در يك آپارتمان 4‌ خوابه جاي دادم تا بدنبال آينده برويم.
من كه از آغاز تصميم سفر به امريكا، تقريبا همه هزينه ها را پرداخته بودم تا اين همراهان پرشور و شلوغ روزي بمن برگردانند، بعد از 9‌ ماه اقامت در لوس‌ا~نجلس، من سر كار بودم و تا ساعت 8‌ شب نيز تن خسته خود را مي‌كشيدم و در ضمن همچنان به پاي خانواده سيمين ميريختم تا آنها پيشنهاد خريد يك رستوران فاميلي دادند. من براي اينكه همه سرشان گرم شود، هر كدام بدنبال زندگي خود بروند و من به خلوت خود بازگردم، به ميدان آمدم، بيشتر سرمايه را پرداختم، رستوران را براه انداختم، همه در آن بكار پرداختند و اتفاقا در همان ماههاي اول رونق هم گرفت.
يكشب كه خسته از سركار برگشته و به رستوران سرزدم، مردهاي فاميل را ديدم كه مست در آغوش دو ويترس تازه رستوران خوابيده‌اند! عصباني بر سرشان فرياد زدم و كار به زدوخورد كشيد! دخترها فرار كردند، سيمين و خواهر و مادر و همسران برادرانش از راه رسيدند، همه بجان من افتادند، حتي مرا متهم كردند كه قصد كشتن برادر بزرگ شان را داشتم! ‌كارم آن شب به زندان كشيد و بعد هم حكمي بدستم دادند كه حق ندارم از چند مايلي همه اعضاي خانواده، آپارتمان و رستوران هم عبور  كنم! تا اينكه از سيمين جدا شدم، همه زندگيم را باختم،‌ولي مهم نبود، همين كه با  چنين تجربه تلخي دوباره به خلوت خود بازگشتم، همين كه بعد از سالها دوباره در اتاق كوچكم با مژده درددل ‌كردم، دل خوش دارم و اينك  نه از خانواده مغولها، بلكه ديگر از همه انسانها واهمه دارم و گاه با حسرت و اندوه  و تاثر به گذشته‌ام نگاه مي‌كنم و اينكه چگونه توفان سهمگين خانواده سيمين، همه زندگيم را ويران ساخت.