yaddasht

 

 

پدر پرسيد: چرا همه هرزه و گنگ و معتاد شديد

پدرم با صورتي شكسته و قدي خميده در برابر من ايستاد و گفت: چرا خانواده ما اينگونه از هم پاشيد؟ چرا هر كدام گنگ، معتاد و ولگرد و هرزه شديد؟ جلوتر رفتم، توي صورتش خيره شدم و گفتم: چرا از ما مي‌پرسي؟ چرا ازخودت سئوال نمي‌كني؟ چرا از مادر سراغ روزهاي خوب را نمي‌گيري؟
سال 1984‌ كه قافله 6‌نفره ما به تركيه رسيد، هنوز پدر و مادرم پشت هم ايستاده بودند. من آنروزها 11‌ ساله و خواهر و برادرانم 5‌ تا 9‌ ساله بودند. با اصرار در يك هتل، اتاقي گرفته بوديم، همگي درونش زندگي مي‌كرديم. اگر بگويم قشنگ‌ترين و گرم‌ترين دوره زندگي من، آنروزها بود، شايد باور نكنيد. همه درون همان اتاق غذا مي‌خورديم، ساعتها با هم حرف ميزديم، حتي مهمان دعوت مي‌كرديم و همانجا روي تخت و زمين مي‌خوابيديم و دل همه مان خوش بود، خصوصا كه پدر و مادر در همان تنگناي  اتاق كوچك هتل، از هم بوسه مي‌ربودند و دست هم را مي‌فشردند.
آنروزها همه جا حرف از پناهندگي بود، جلوي سازمان‌هاي وابسته به كليساها و سازمان ملل، جمعيت پر بود. براي پناهندگي مدارك مستدل مي‌خواستند و خانواده ما بهانه  و دليلي نداشت. همين ما را ماهها در استانبول ماندگار كرده بود.
با رفت وآمدهاي تازه، ورود چهره هاي جديد به جمع ما، ‌كم كم زمزمه‌هايي نيز درگرفت. ابتدا مادر شروع به سرزنش پدر كرد كه چرا توانايي ديگران را ندارد؟ چرا نمي‌تواند از طريق پناهندگي ما را راهي اروپا و امريكا كند؟ بعد پدر غرغرهايش را شروع كرد كه چرا مادر ناگهان مدرن شده، لباس‌هاي كوتاه مي‌پوشد؟ مثل دختركان تازه بالغ آرايش تند مي‌كند؟!
يكشب پدر دير آمد، مست و لايعقل آمد. درون همان اتاقك هميشه آرام و پر از صفا، ميان پدر و مادر درگيري پيش آمد، حتي كارشان به زدوخورد كشيد. در حاشيه، نصيب ما هم چند سيلي و لگد شد، ولي صدايمان در نيامد. پدر از طلاق گفت، از اينكه هر لحظه اراده كند مي‌تواند صد تا دختر خوشگل را صاحب شود! مادر از  بازگشت گفت: اينكه اگر آبرويش نمي‌ريخت، همين امشب راهي تهران مي‌شد. دوستان ايراني پيشنهاد كردند مدتي پدرم شبها را در اتاق ديگران سر كند تا بمرور اوضاع كمي آرام شود، ولي متاسفانه نه تنها آرام نشد، بلكه  هر روز بدتر شد، بطوري كه يكروز پدر مبلغي پول نقد  و گذرنامه مادر را گذاشت و رفت و بعد از يك هفته از طريق دوستي خبر داد كه راهي بلغارستان شده و شايد بطور قاچاق به آلمان برود!
قافله كوچك ما، در آستانه از هم پاشيدن بود. مادر تا يك هفته اشك ميريخت، تا عاقبت يكي از مردهاي دلسوز ساكن هتل ما را به دفتري برد كه مقدمات پناهندگي ما را فراهم ساختند. مادر كمي آرام گرفت، خصوصا كه خاله بزرگمان از لندن تلفن كرد و گفت اگر به انگليس بيائيد، من پذيرايتان هستم.
اندوخته‌اي كه پدر بر جاي گذاشته بود، آنچنان نبود ‌كه ماهم چون ديگران به گردش و خريد و رستوران برويم. همه چيز برايمان محدود بود، حتي غذاي روزانه‌مان نيز اندازه خودش را داشت. مادر به ما آموخته  بود شبها غذا نخوريم، ما هم پذيرفته بوديم. بجز برادر كوچكترم كه گريه مي‌كرد و حق خود را مي‌گرفت.
در يك دوره‌ي 5 ‌‌‌ماهه بسيار سخت، حسرت همه چيز بر دل ما مانده و از دور نظاره‌گر زندگي راحت و بريز و بپاش خانواده ها و آسودگي خيال بچه‌ها بوديم و در دل غصه مي‌خورديم، تا يكروز خبر دادند كه راهي ايتاليا  هستيم. در آنجا همه هزينه‌هاي زندگي‌مان  را  سازمان ملل مي‌پردازد. خبر خوشي بود. يادم هست در آنجا درون يك هتل ساحلي، جاي گرفتيم. از نظر ما همه چيز رويايي بود، پنجره اتاق بزرگمان بروي اقيانوس باز مي‌شد، صداي امواج را مي‌شنيديم. روزها كنار ساحل مي‌دويديم و خوش بوديم، غذاي كافي مي‌خورديم. آن دوره اگر اشك‌هاي بي پايان مادر نبود، شايد از دوره‌هاي كوتاه و خوشي زندگي‌مان مي‌شد.
به مادر خبر داده بودند پدرم به آلمان رفته و ازدواج كرده است! پدري كه مسئوليت سنگين زندگي ما را به دوش مادري انداخته بود كه تا آنروز حتي مسئوليت‌هاي خودش را هم نمي‌شناخت. بهرحال دو سه ماهي گذشت تا ما راهي آريزونا  شديم، سرزمين داغ ولي رنگارنگي كه براي ما تازگي داشت.
همه هزينه‌هاي زندگيمان را دولت مي‌پرداخت. زندگي محدودي داشتيم، باز حسرت در دل ما بود. در مدرسه و بيرون مي‌ديديم كه ديگران چگونه زندگي مي‌كنند، و ما در چارچوب همان مقرري ماهانه، محدود شده بوديم. مادر هر روز بيشتر افسرده و غمگين و منزوي مي‌شد. ديگر حوصله‌ي ما را هم نداشت. اولين عضوخانواده كه طغيان كرد من بودم. من كه بدنبال خواسته‌هاي نوجواني خود بودم، همه را در مسير تازه با يك گروه دوستان ناياب يافتم. دوستاني كه در مواد مخدر و فروش آن غرق بودند. ‌من خيلي زود لباسهاي دلخواه خود را خريدم و يكروز با يك موتورسيكلت به خانه رفتم و آنرا جلوي خانه پارك كردم! مادر از پشت پنجره حيرت‌زده نگاهم مي‌كرد. وقتي بدرون رفتم گفت: اين موتور را از كجا دزديده اي؟ گفتم مال من است، من كار مي‌كنم، درآمد دارم، بزودي براي تو هم يك اتومبيل مي‌خرم! طفلك مادرم ابتدا باور كرد، ولي وقتي يكروز دو افسر پليس مرا با دستبند بردند، جلوي در زانو زد و فرياد كشيد چرا؟
من بعد از 20‌ روز آزاد شدم، ولي پرونده‌ام سياه شد. در مدرسه تحت نظر بودم، يك مشاور مرتب  مراقب من بود. هرچه مادر منزوي‌تر مي‌شد، هر چه ما بزرگتر مي‌شديم، زندگي چهره عبوس و زشت  خود را بيشتر بما نشان ميداد. من ديگر آن جوان ساده و دلسوز خانواده نبودم. سرم به همه دردسرها و خطرات نوجواني بند بود. هنوز مادرم شخصيت تازه مرا در ذهن خود باور نكرده بود كه خواهرم با پسري اهل مكزيك از خانه  گريخت! من درصدد انتقام و برگرداندن خواهرم برآمدم و همين سبب ترس آن پسر و  گذر هر دو از مرز بود و اينكه هيچگاه آنها را نيافتيم.
مادر دو بار دست به خودكشي زد، دوبار او را بستري كردند. براي ما سرپرست موقت تعيين نمودند و اگر من ظاهرا مسئوليت را نمي‌پذيرفتم، برادرانم را به مراكز دولتي مي‌بردند. من عليرغم زندگي سياه خود، با تهديد و كتك، برادرانم را واداشتم بدنبال تحصيل بروند. همه چيز در اختيارشان گذاشتم، گرچه درست در روز فارغ‌التحصيلي‌شان، من در زندان بودم، ولي بهرحال كم و كسري نداشتند. مادر در شرايط روحي بدي، بدون توجه به آنچه بر سر بچه‌ها مي‌آيد، ‌چمدان‌هايش را بست و به ايران بازگشت. گرچه او هنوز سرگردان و سرگشته  در خانه مادربزرگم همه شب  و روز را در خواب و خلسه است و بجرات در طي همه سالهاي گذشته، هيچگاه معناي  زندگي را نفهميد،‌ولي او نيز در اين آوارگي و از هم پاشيدگي نقش داشت.
سه سال پيش برادر كوچكترم نيز غيبش زد! تنها برادر ديگرم دنبال تحصيل را گرفت و امروز در يك كمپاني بعنوان متخصص كامپيوتر كار مي‌كند و به همه نيز ميگويد كه خانواده‌اي ندارد! حق هم دارد، اين خانواده افتخاري براي او ندارد.
بعد از آن همه سال، سه ماه پيش پدرم را روبروي خود ديدم. درست در روزهايي كه من اولين دريچه روشن زندگي را براي خود گشودم و يك رستوران كوچك  داير نمودم، پدر با صورتي شكسته و قدي خميده روبرويم ايستاد و گفت: چه بر سر خانواده من آمد؟ چرا همه هرزه و گنگ و معتاد و آواره شديد؟
به صورتش خيره شدم و گفتم چرا از ما مي‌پرسي؟ از خودت بپرس كه در اول راه، يك قافله بي پناه و تنها و بيكس را با 4‌ بچه قد و نيم‌قد و يك مادر ناتوان رها كردي و رفتي؟  بله از خودت بپرس چرا؟
چشمانش پر از اشك شد و گفت: آيا جاي بخشش و جبران وجود دارد؟ گفتم از ما بچه ها گذشته، از خواهرم بي‌خبريم ولي من وبرادرم تازه زندگي را شناخته ايم. بهتر است بدنبال مادر به ايران بروي.
سرش را پائين انداخت و رفت و هفته گذشته شنيدم كه به مادر پيوسته است. كاش خيلي دير نباشد.