دكتر سايه از نيويورك
توطئه اي در راه بود
چند ماه بود، شوهرم بهرام را خسته و غمگين ميديدم. ابتدا بهانهاش كار سخت وكسل كنندهاش بود، از اينكه عمرش در ايران هدر رفته و موقعيتهاي طلايي در خارج را از دست داده متاسف بود.
يكبار كه از تهران تا كرج در راه بوديم، من از بهرام خواستم براي يك انقلاب بزرگ در زندگيمان فكري بكنيم. خصوصا كه دخترمان شوهر كرده و پسرمان نيز بدون توجه به نظر و عقيده ما، با دوستانش در ژاپن زندگي مستقلي ساخته و قصد بازگشت ندارد.
اين حرف من، بهرام را به شور آورد و گفت تنها راه ما سفر به خارج است، ولي با توجه به اينكه قصد داريم مرتب به ايران رفت وآمد داشته باشيم، زندگيمان را آتش نزنيم، بايد بجز پناهندگي به فكر راه ديگري براي گرفتن گرين كارت باشيم. من پيشنهاد دادم راهي يكي از كشورها بشويم و در آنجا تصميم نهايي را بگيريم. بهرام موافقت كرد و اندوخته نقدي خود را برداشته و راهي تركيه شديم.
در تركيه راهها را بررسي كرديم، خيليها نظر ميدادند بهرام تن به يك ازدواج مصلحتي بدهد و دو سال از خير ديدن هم بگذريم تا او گرينكارت بگيرد و بعد، من هم به او بپيوندم. بهرام ميگفت اگر با زني وصلت كردم كه حاضر به طلاق نشد چه كنم؟ هر دو ميخنديديم و ميگفتيم سر طرف را زير آب ميكنيم!
در طي 35 روز اقامتمان در استانبول، بهرام هر روز تا غروب بيرون از هتل بود و جوانب را بررسي ميكرد. من هم در هتل و فروشگاهها با گفتگو با زنان ايراني، راههاي ديگر را مد نظر قرار ميدادم، تا يكروز بهرام خبر داد آقايي حاضر است بطور مصلحتي با تو ازدواج كند و بدون اينكه با تو كاري داشته باشد، بعد از اخذ گرينكارت هم تو را طلاق ميدهد و البته بابت اين كار هر سال 3هزار دلار نقد ميخواهد! من جا خوردم و گفتم چرا خودت دست به چنين كاري نميزني؟ گفت هر چه گشتم زني كه سيتي زن امريكا و يا كانادا و مشتاق اين كار باشد پيدا نكردم، ولي تا دلت بخواهد مردان سيتيزن علاقمند به اين گونه وصلتها فراوانند، چون برايشان يك معامله شش-هفت هزار دلاري است. گفتم اگر آن آقا مرا طلاق نداد چكنم؟ بهرام گفت: بهرحال بدنبال مردي ميرويم كه مسن، از كار افتاده و نجيب و با شرف باشد. گفتم از كجا گير ميآوري؟ گفت: عجالتا يكي پيدا كردم، فكر ميكنم انسان خوب و با وجداني است. زنش مرده، اهل ازدواج نيست، ولي بخاطر انسانيت و در ضمن يك درآمد آسان و بدون دردسر تن به اين كار ميدهد.
دو-سه شبي فكر كردم، چون ته دلم راضي به اين كار نبودم، نميدانم چرا دلم شور ميزد. در عوض بهرام اصرار داشت و ميگفت بايد هر چه زودتر اقدام كنيم و وقتمان را در اينجا تلف نكنيم و بدنبال آن يكروز غروب، آقايي را به هتل آورد كه خيلي خوش برخورد و با وقار و شكپوش و در ضمن مسن بود. با من برخوردي احترام آميز داشت و مرتب ميگفت: كاش بتوانم يكروز شما را زير سقف خانهتان در امريكا ببينم.
عليرغم ميل خودم، ظاهرا از بهرام طلاق گرفته و با همايون ازدواج كردم، تا راه زندگي آيندهمان را هموار كنم. بعد از اين ازدواج مصلحتي، همايون گفت خانم! من با شما كاري ندارم، شما ميتوانيد در خانه من در يك اتاق بطور مستقل زندگي كنيد، هزينه هاي زندگي تان هم با خودتان است. من يك دوست زن دارم كه هم سن و سال خودم هست، ماجرا را تلفني به او هم گفتم و اين پولي را هم كه شما ميدهيد براي هزينه يك عمل جراحي پلاستيك او در نظر گرفتهام، يعني پيشاپيش خرجش كردهام!
تا روزي كه ويزاي امريكا بگيرم، در هتل با بهرام بودم و روز موعود هم با اشك از او خداحافظي كردم و بهرام قول داد به ايران برگردد و به انتظار بماند، البته از زواياي ديگر هم اقداماتي را شروع كند، شايد زودتر از معمول بهم رسيديم و زندگيمان را بنا ساختيم.
من با همايون به امريكا آمدم. همانطور كه قول داده بود، اتاقي بمن سپرد و من بطور مستقل زندگي خود را آغاز كردم و گاه تلفني با بهرام حرف ميزدم، تا بعد از 8 ماه، بهرام به بهانه سفر، ارتباطش با من قطع شد.
دوباره آن دلشوره به سراغم آمده بود، خصوصا كه دوست زن همايون، بمرور نسبت به حضور من در آن خانه حساسيت نشان ميداد و من ناچار بودم شبها تا ديرهنگام بيرون خانه بمانم و بعد هم شغلي دست و پا كردم و در ضمن هر چه تلاش ميكردم همايون را پيدا نميكردم، تا خواهرم خبر داد بهرام ايران را ترك كرده است!
براي من اين اقدام بهرام عجيب بود. با خودم فكر ميكردم شايد به غيرتش برخورده و با من قهر كرده است، شايد ميخواهد راهي براي رسيدن بمن پيدا كند و بحالت سورپرايزي بديدنم بيا~يد. با همين افكار، هم خوش بودم و هم ناخوش.
يكشب كه با همايون حرف ميزدم، گفت: اگر در خانه من راحت نيستي، ميتواني براي خودت در محله ديگري اتاق و يا آپارتماني اجاره كني، ولي بايد مرتب با من در ارتباط باشي كه اگر از سوي اداره مهاجرت نامهاي ويا تلفني رسيد، در جريان باشي. من قبول كردم و با خانمي كه در يك رستوران كار ميكرديم هم اتاق شدم و خود بخود از هزينههاي زندگيم كم شد.
درست يكسال و 3 ماه بعد از سفرم به امريكا بود كه دوستي از آلمان بمن اطلاع داد كه بهرام را با خانمي جوان و زيبا ديده كه در يك رستوران در آغوش هم لميده بودند! من باور نكردم. تا آن دوست بعد از دو ماه، چند عكس برايم پست كرد كه بهرام را با آن خانم نشان ميداد.
من كنجكاو و در ضمن عصبي و ناراحت به ايران زنگ زدم. با دوستان وآشنايان حرف زدم، چند نفرشان گفتند بهرام مدعي شده من به مجرد ورود به تركيه با آقايي آشنا شده و از او طلاق گرفته و به امريكا رفتهام! من ميخواستم فرياد بزنم كه چنين نيست، ولي چه فايده؟ در همين ضمن يكي دو تن از آشنايان، اخبار ديگري بمن رساندند، اينكه همه ا~ن ماجراها، يعني غم وغصه و افسردگي شوهرم در ايران، از عشق پرشوري كه به زن جواني داشته، سرچشمه ميگرفته و بدنبال آن نقشه سفر به خارج را مطرح ساخته و سپس مرا به تركيه برده، در حاليكه همزمان همان خانم هم در استانبول بوده و هر دو همديگر را ميديدهاند، يعني همان ساعاتي كه بهرام براي يافتن راه حل سفر به امريكا در بيرون هتل بسر ميبرد!
بعد هم بهترين راه، جدايي بدون دردسر از من بوده، كه آنهم با تشويق من براي ازدواج با همايون به بهانه اخذ گرينكارت انجام شد و من بيخبر، روز آخر او را به آغوش گرفته و سخت گريستم و گفتم فقط براي آينده مان تن به اين وصلت ناجور دادهام!
بهرام بمجرد بازگشت به ايران با آن خانم ازدواج كرده، بعد به دبي رفته و سپس خود را به آلمان رساندهاند و اينك آن خانم حامله است و آينده خود را بر پايه عشق بهرام بنا ساخته و هيچ نگاهي هم به ويرانههاي زندگي من ندارد، زندگي آرامي كه براي من نهايت خوشبختي و سعادت بود.
من دل شكسته و غمگين، همه نيرويم را در كار خلاصه كردم تا گرينكارت را گرفته و بطور رسمي از همايون جدا شدم و زندگي تازه و تنهاي خود را آغاز كردم و در همان روزها بود كه يك دوست دلسوز مرا تشويق كرد بدنبال تحصيل بروم. رشته روانشناسي را برگزيدم، چون درد انسانها را خوب ميفهميدم.
دوره آساني نبود، ولي من بدليل اينكه هيچ دلخوشي، سرگرمي و مشغولياتي نداشتم، همه شب وروزم به تحصيل گذشت و آن روز كه فارغ التحصيل شدم يك انسان وارسته و مهربان نيز كنارم بود، انساني كه عميقا مرا شناخته بود و همه آنچه من از عشق طلب ميكردم بمن هديه داده بود و من سرانجام با آن انسان خوب وصلت كردم و نام فاميل او را در همه مدارك خود ثبت كردم و همين سبب شد بسياري از آشنايان بديدار ما ميآمدند و وقتي با من روبرو ميشدند ميفهميدند كه من همان سايه دلسوخته و آواره ديروز هستم.
در طي 6 سال گذشته، بزرگترين حوادث در زندگي من اتفاق افتاده است، خانه دلخواهم را خريدم، صاحب يك دختر تازه شدم، شوهرم در كمپاني خود به بالاترين مقام رسيد و يكروز با بهرام شكسته و خورد شده و ذليل روبرو شدم كه با همسرش براي حل مشكل 10 ساله زندگيش به مطب من آمده بود و با ديدن من چون برگ خشكي تا شد و بر روي زمين غلتيد و در همان حال دستهاي مرا گرفته و تقاضاي عفو كرد! و من او را بروي صندلي نشاندم و گفتم من ديگر در ذهنم، تو را و نام تو، خاطره تو و همه ظلم و ستم هاي تو را پاك كرده ام. من اصلا تو را نميشناسم.
.