Javanan-Donya1057-4

فرستنده سرگذشت:
 جلال .م- تورنتو- كانادا

 قسمت هفتم

“سوفيا” دختر جذاب ايتاليايي اسير دست گربه شده بود

حالا ديگر سوفيا با صداي بلند گريه مي‌كرد. بطوري كه مستهاي آخر شب كه در آن “بار” جمع شده بودند، همه مستانه و عقل از دست داده به ما نگاه ميكردند. يكي متلك مي‌گفت، يكي حر فهاي زشتي بر زبان مي‌آورد، يكي تلوتلو خوران جلو آمد و گريبان مرا گرفت و با لحن مستانه گفت:
– زورت به يك زن رسيده؟! مي‌خواهي دك و پوزت را خونين و مالين كنم؟
خلاصه وضع طوري شد كه من و سوفيا ناچار شديم “نايت كلاب” را ترك كنيم. بيرون بار، قرار گذاشتيم او با اتومبيل خود حركت كند و منهم با اتومبيل خودم دنبال او بروم. چرا كه براستي مي‌ترسيد به خانه‌اش برود و مي‌گفت دنباله ماجرا را بايد بعدا برايتان تعريف كنم. اگر گربه لعنتي در خانه نباشد برايتان خواهم گفت كه چه اتفاقاتي روي داد.
سوفيا پشت اتومبيلش نشست و اتومبيل را براه انداخت و منهم اتومبيلم را روشن كردم و دنبال او براه افتادم. يكي دو خيابان كه جلو رفتيم، متوجه شدم كه اتومبيل سوفيا به چپ و راست حركت ميكند. نمي‌تواند روي يك خط مستقيم جلو برود. گاهي يك دفعه به طرف پياده رو مي‌پيچد و بعد ناگهان ترمز ميكند، دنده عقب ميرود و دوباره براه مي‌افتد و هنوز چند قدمي نرفته كه باز اتومبيل از مسير خودش منحرف ميشود! تصور كردم سوفيا مست مست است و نمي‌تواند اتومبيل را هدايت كند. خداخدا مي‌كردم كه پليس سرنرسد وگرنه او را به جرم رانندگي درحال مستي دستگير مي‌كردند. كوشيدم با زدن بوق او را متوجه كنم كه اتومبيل را متوقف كند تا من او را سوار اتومبيل خودم بكنم و به خانه برسانم. اما سوفيا به صداي بوق من توجه نمي‌كرد. درون اتومبيل او را هم نمي‌توانستم به‌بينم. چاره‌اي نداشتم جز اينكه از او سبقت بگيرم و جلوي اتومبيلش توقف كنم تا او را از ادامه رانندگي منصرف سازم. همينكه بر سرعت اتومبيلم افزودم، ديدم كه اتومبيل سوفيا به طرف چپ، به سوي پياده رو منحرف شد و با شدت با تير چراغ برق تصادف كرد و اتومبيل از حركت بازماند!
با عجله اتومبيلم را متوقف كردم و دوان‌‌دوان خود را به اتومبيل سوفيا رساندم. سوفيا سرش را روي فرمان اتومبيلش گذاشته بود و همچنان مانند  لحظه‌اي كه از “نايت كلاب” خارج شديم، گريه ميكرد. هيچگونه آثار زخم ناشي از برخورد اتومبيل با تير چراغ برق در او ديده نمي‌شد، اما قسمت جلوي اتومبيلش بكلي خرد شده بود و از آن آبي آميخته با بخار بيرون ميزد.
پرسيدم:
– سالمي ؟! زخمي شده‌اي؟
بدون اينكه سرش را از روي فرمان اتومبيل بردارد و يا گريه‌اش قطع شود گفت:
– سالم هستم! نه ديوانه‌ام! جنون گرفته ام!
دوباره سئوال كردم:
– پس چرا اينطوري رانندگي مي‌كردي؟ مست هستي؟ ‌سرت گيج ميرود؟
با عصبانيت سرش را از روي فرمان اتومبيل برداشت و در حالي كه در اتومبيل را باز ميكرد جواب داد:
– مست نيستم، گفتم كه ديوانه‌ام. ديوانه شده ام! همين!
اورا كمك كردم كه از اتومبيل پياده شود. پس از آنكه قدم به روي اسفالت خيابان گذاشت، اتومبيل پليس سر رسيد، خيلي جدي كارت شناسايي خود را به پليس نشان دادم و خودم را معرفي كردم كه ديپلمات ايراني هستم. اتومبيل اين خانم با تير چراغ برق تصادف كرده، من آمده‌ام او را كمك كنم.
پليس سوفيا را برانداز كرد. اتومبيل را برانداز كرد و بعد با لحن مسخره‌اي گفت:
– خانم سوفيا تقصير ندارد. حتما كار آن گربه لعنتي است!
معلوم بودكه او هم مانند ساير ساكنان شهر “رم” قضيه گربه را در روزنامه‌ها خوانده و يا از تلويزيون ديده بود.
منتظر بودم كه سوفيا عصباني شود و ناسزايي را نثار پليس كند و ترسيدم كه عصبانيت سوفيا با مأمور پليس در حال انجام وظيفه كار را مشكل‌تر سازد، اما سوفيا خيلي جدي جواب داد:
– بله! درست حدس زديد. كار آن گربه لعنتي بود. نميدانم چگونه خود را به اتومبيل من رسانده بود. چرا كه در اتومبيل قفل بود و پنجره‌ها هم بالا بود. وسط راه ناگهان شروع به آزار من كرد. روي صورتم مي‌پريد، جلوي چشمانم را مي‌گرفت و مانع رانندگي من ميشد.
پليس چراغ قوه‌اش را در آورد وداخل اتومبيل را به دقت بررسي كرد. زير صندلي ها را، اما از گربه خبري نبود. آنوقت مرد پليس دست به شيشه پنجره‌ها كشيد تا خاطرجمع شود كه واقعا شيشه‌ها بالاست. بعد با حالتي نيمه جدي و نيمه مسخره گفت:
– حالا كه از آن گربه لعنتي خبري نيست. حتما وقتي در اتومبيل را باز كرده ايد كه از اتومبيل خارج شديد و گربه فرار كرده است!
و بعد با حالت كاملا تمسخرآميزي اضافه كرد:
– بنابراين تنها موضوعي كه باقي مي‌ماند اين است كه گربه چگونه وارد اتومبيل شما شده است؟
سوفيا با غيظ جواب داد:
– اين حيوان يك موجود عادي نيست. يك روح خبيث است كه در جسم گربه حلول كرده و مي‌تواند از در و ديوار و پنجره و آهن بگذرد!
مرد پليس با صداي بلند خنديد و من احساس كردم كه سوفيا دارد از حال عادي خارج ميشود. چون فكر ميكند كه مرد پليس حرفهاي او را باور ندارد و نپذيرفته است كه در حال رانندگي گربه روي سر و صورت سوفيا مي‌پريده و مانع رانندگي او مي‌شده است. من براي اينكه موضوع صحبت را عوض كنم و شايد هم پليس را راه بياندازم كه برود و دست از سر سوفيا بردارد به او گفتم:
– ميشود خواهش كنم يك دقيقه آن چراغ قوه خودتان را بمن قرض بدهيد؟!
مرد پليس چراغ قوه را بدست من داد و من وارد اتومبيل شدم، پشت فرمان اتومبيل سوفيا نشستم و باچراغ قوه روشن روي داشپورت اتومبيل و صندلي كنار فرمان راننده را بازرسي كردم. روي داشبورت و روي صندلي كنار دست راننده  به وضوح  و روشن موهاي پراكنده گربه ديده مي‌شد!
از اتومبيل پياده شدم. ديگر برايم جاي كوچكترين شك‌و ترديدي باقي نمانده بود كه سوفيا دچار جنون نشده است. در خيالات خود گربه را نمي‌بيند و آنچه را كه مي‌گويد واقعيت دارد و درعالم حقيقت بوقوع مي‌پيوندد. به مرد پليس گفتم:
– من خانم سوفيا را به منزلش ميرسانم. شما مي‌توانيد تلفن كنيد تا براي بردن اتومبيل به تعميرگاه بيايند. البته اگر از نظر شما اشكالي ندارد؟
مرد پليس با حالتي كه مي‌خواست بمن بفهماند كه تو ميخواهي اين دختر خوشگل و جذاب را به تور بزني و بلند كني جواب داد:
– نه! اصلا از نظر من اشكالي ندارد. شما خانم سوفيا را ببريد!
روي كلمه “ببريد” طوري تكيه كرد كه يعني “ببريد به كيفتان برسيد”! شايد اگر در موقعيت ديگري بود من به پليس اعتراض ميكردم بابت لحن گفتارش. اما در آن موقع تنها چيزي كه در مغز داشتم اين بودكه سوفيا را از آن صحنه بيرون ببرم. براستي متوجه شده بودم كه عاشق سوفيا شده‌ام و دلم ميخواهد اين دختر جذاب را براي خود داشته باشم.  متوجه نشده بودم آن موقعي كه سوفيا گفته بود آن روزنامه نگار جوان  و جذاب را به خانه خود برده است. از فرط حسادت نزديك بود سرم را به ديوار بزنم و همان موقع بود كه دريافتم بطور جدي سوفيا را دوست دارم و براي بدست آوردن او حاضرم هر كاري را انجام دهم.
بهرحال سوفيا را كه بهيچوجه حالت عادي نداشت، سوار اتومبيل خودم كردم و بطرف آپارتمان سوفيا حركت كرديم. مجموعه آپارتماني كه سوفيا در آنجا منزل داشت تازه از دور پيدا شده بودكه سوفيا گفت:
– من مي‌توانم امشب را در آپارتمان شما بگذرانم؟ ديگر از آپارتمان خودم مي‌ترسم.
من از خدا خواسته و با خوشحالي گفتم:
– البته كه مي‌توانيد. آپارتمان من، محافظ مخصوص پليس و مامور مخفي دارد و مي‌توانيد در آنجا بدون دردسر استراحت كنيد.
وقتي به آپارتمان من رسيديم، سوفيا  به حمام رفت. دوش گرفت و ربدشامبر خودم را كه به او دادم پوشيد و بيرون آمد و مشروب خواست و روي مبل نشست و بدون مقدمه گفت:
– ناچار شدم براي اينكه آن روزنامه‌نگار شكايت خود را پس بگيرد و به ماجرا فيصله دهد به تقاضاي او تن در دهم!
متعجب پرسيدم:
– چه تقاضايي؟!
سوفيا با خشم گفت:
– اول اينكه بغل او بخوابم. دوم اينكه امتياز ساختن فيلم از روي داستان گربه و خودم را باو  واگذار كنم و من هر دو كار را  انجام دادم.
شقيقه هايم داغ شده بود. از فكر اينكه سوفيا به بستر آن روزنامه‌نويس رفته است، مغزم داشت منفجر ميشد. بالاخره من ايراني بودم و ما ايراني‌ها تعصب خودمان را داريم.اما سوفيا مهلت  نداد كه به خشم  و تعصب خود فكر كنم. ادامه داد:
– روزنامه‌نگار دست از سر من بر داشت، ولي گربه نه! گربه همچنان به عذاب دادن من مشغول است. شما يك ديپلمات هستيد و من ميدانم ديپلمات ها اجازه حمل  اسلحه با خود دارند. شما مي‌توانيد اين گربه را بكشيد و زندگي مرا نجات دهيد؟!
ادامه دارد..