Javanan-ZokaeeGREEN

‌ستاره از كانادا تلفن زده بود:
وقتي مستي پيروزي از سرم پريد

4‌ سال پيش آنقدر مست پيروزي و موفقيت و ستايش اطرافيان بودم كه براستي نفهميدم شهياد چه زماني آمد و چه زماني رفت!

سال 95‌ بود كه من و شهياد به فكر كوچ افتاديم. گرچه من بعداز انقلاب بدليل تخصص در آرايش و زيبايي، كار و بار پررونقي داشتم، ولي بدليل چند پيگيري قانوني نه‌چندان عادلانه و زورگويي يكي از زنان با نفوذ محله، كم‌كم دل از كار و زندگي از ايران كندم.
شهياد آنروزها باتفاق برادرش در كرج يك كارخانه كوچك راه انداخته و تقريباً درآمدشان خوب بود و اميد به موفقيت آن در آينده ميرفت، ولي وقتي من حرف از سفر زدم، شهياد كه هميشه عاشق من مانده بود، گفت براي راحتي تو هركاري كه لازم باشد مي‌كنم.
دو-سه ماهي فكر كرديم و نقشه كشيديم. بهترين سرزمين براي ما كانادا بود، چون خواهران من سالها بود در تورنتو و مونترال زندگي مي‌كردند و آماده هر نوع كمك و ياري بمن بودند.
چند ماهي به اين سفر مانده، ناگهان كارخانه رونق گرفت و شهياد پيشنهاد داد مدتي اين سفر به تعويق بيفتد، ولي خواهران من خبر دادند كه شرايط ويزا در كانادا روزبروز سخت‌تر ميشود، بهتر اينكه سريع تر عمل كنيم. نتيجه اين شد كه شهياد به كار خود ادامه بدهد و من و دو دخترم راهي شويم تا بعداً همه به هم بپيونديم.
قافله سه نفره ما به كانادا رسيد، همه دور و برمان را گرفتند، با دستمايه‌اي كه داشتم ابتدا آپارتماني خريدم. بعد هم بدنبال شغل تخصصي خود رفتم. گذراندن يك دوره و بعد گشايش يك سالن آرايش بزرگ و مجهز باكمك خواهران وبا ياري‌هاي شهياد، مسير زندگي مرا بكلي تغيير داد و من در طي 9‌ ماه صاحب همه چيز شدم و به همه آرزوهايم رسيدم و آينده را روشن و تابناك ديدم. در كار آرايش، گاه آدم با مردم ثروتمند، معروف و با نفوذي آشنا ميشود. گاه اين آشنايي به دوستي و رفت و آمد مي‌انجامد و خود بخود من هم به آن سوي كشيده شدم. من كه از يك خانواده متوسط مي‌آمدم، غرق در خانواده‌هاي ثروتمند ايراني و غير‌ايراني شدم، خودم را  با آنها هماهنگ ساختم و بعد از سه سال خانه بزرگي بروي تپه‌اي خريدم كه همسايه‌هامان آدم هاي با نفوذ بودند.
دستهاي معجزه گري در آرايش داشتم، همين نيز سبب مي‌شد معتبرترين خانواده‌ها و ثروتمندترين خانم‌ها به سراغم بيا~يند و خيلي زود به معناي واقعي من ثروتمند شده بودم، درحاليكه شهياد چندان خبري از اين موفقيت‌ها نداشت. گاهي تلفن ميزد و ميگفت كارش سخت شده، آرزو دارد هرچه زودتر سهم خود را بفروشد و راهي كانادا شود. مي‌گفت دلش براي من و دخترها تنگ شده، ولي من انگار حرفهاي او را نمي‌شنيدم. توصيه‌ام اين بود كه تا مي‌تواني پس‌انداز كن و با دست پر بيا. عجله هم نكن، در اينجا خبري نيست، همه ما از ساعت 7‌ تا شب ساعت 10‌ كار مي‌كنيم. كارگران ساختمان هم كمتر از ما زحمت مي‌كشند. من راست مي‌گفتم، چون واقعاً من گاهي حدود 15‌ ساعت سر پا بودم، البته گروهي زير دستم كار ميكردند، ولي بهرحال من هم بايد مراقب بودم، دستورات لازم را ميدادم و در برخي موارد هم خود دست بكار مي‌شدم، چرا كه معدودي از مشتريان فقط مرا قبول داشتند.
از سال 2000‌ شهياد اصرار خود را براي تدارك ويزايش شروع كرد، درحاليكه من كم‌كم ميلي به آمدن او نداشتم! چون شهياد هيچ مناسبتي باگروه جديد دوستان من نداشت. با توجه  به مرداني كه در آن جمع مي‌ديدم، هيچ نزديكي و هما~هنگي وجود نداشت.
من توصيه ميكردم شوهرم در ايران بماند، چون عقيده داشتم آمدن او به موقعيت من لطمه ميزند، ولي او اصرار داشت راهي شود. تا سال 2003‌ خودش اقدام كرد و بدون اينكه من در جريان باشم، يكروز با دو چمدان از راه رسيد. من كه واقعاً در اوج موفقيت بودم، ورود شهياد برايم مصيبتي شده بود، خصوصا كه بچه‌ها به كلي با او غريبه بودند، خودم همه آن ارتباط عاطفي و حسي را از دست داده بودم، درحاليكه شهياد پر از اشتياق بود، مرتب مرا در گوشه وكنار بغل كرده و مي‌بوسيد و بدنبال بچه ها بود. عجيب اينكه همه از دستش مي‌گريختيم! من به بهانه ناراحتي  زنانه، بكلي در رابطه‌ها پرهيز كردم و بچه‌ها به بهانه درس و مشغوليات مدرسه و  دوستان، كمتر دور و برش بودند. يكي دو بار كه به محل كارم آمد احساس كرد اصلا جايي در آنجا ندارد. در يكي دو مهماني فاميلي كه شركت كرد، غريبگي خود را بيشتر احساس نمود. چون خواهران من كه يكي شوهر داشت و دو تن فقط دوست پسر داشتند، رفتار و كردارشان براي شهياد عجيب بود و درعين حال اكثراً به انگليسي و فرانسه حرف ميزدند و گاهي شهياد هاج و واج مي‌ماند كه با چه كسي به فارسي سخن گويد.
در ميهماني‌هاي بزرگ دوستان با نفوذ و ثروتمندم، جايي براي شهياد نبود. او را در خانه مي‌نشاندم و خود ميرفتم و وقتي مي‌پرسيد چرا؟ ميگفتم كه مهماني رسمي است، فقط مرا دعوت كرده‌اند، در ضمن بايد لباسهاي كاملا رسمي پوشيد، حالا در آينده برايت لباس ميخرم و تو را هم مي‌برم! شوهرم نگاهم ميكرد و مي‌خنديد و سرش را تكان ميداد تا يكروز  غروب كه به خانه برگشتم، فهميدم چمدان هايش را بسته و رفته است.
سه روز بعد خواهرش از ايران زنگ زد و ضمن كلي فرياد و ناسزا  و توهين خبر داد كه شهياد به ايران بازگشته تا شاهد توهين بيشتري از سوي من و بچه‌هايم نباشد! من سكوت كردم و تلفن را بر جاي خود گذاشتم.
دو-سه روزي ناراحت بودم، كمي احساس عذاب وجدان مي‌كردم، ولي خيلي زود همه چيز يادم رفت، چون آنقدر غرق در دوستان تازه، مهماني‌ها و مشغله فراوان بودم كه انگار اصلا شوهرم نيا~مده و برنگشته است!
روزگار خوش من، درست9‌ماه پيش بكلي در هم ريخت. يكشب كه تقريباً مست از يك مهماني بزرگ باز مي‌گشتم در برخورد با يك كاميون، اتومبيلم بكلي خورد شد و خودم نيز بشدت مجروح شدم و به بيمارستان انتقال يافتم.
بعد از دو روز كه درحال اغماء بودم، وقتي چشم باز كردم، خواهرانم بالاي سرم  بودند و اشك مي‌ريختند، دست و پايم بسته بود، امكان حركتي  نداشتم و همين مرا ترساند.
بعد از يك هفته كه فهميدم دو دستم بشدت شكسته و پاهايم نيز آسيب ديده‌اند، تازه به عمق فاجعه پي بردم و عجيب اينكه همان روز يك سبد گل بنام شهياد بالاي سرم ديدم و غرق خجالت شدم.
تا روزي كه با دو دست تقريبا ناقص بيمارستان را ترك گفتم، فرصتي بود كه بخود و به‌حوادث زندگي خود بيانديشم، اينكه چقدر ظالمانه با شوهرم برخورد نمودم. او كه همه زندگيش را در اختيارم گذاشت تا بعنوان پيشقراول به كانادا بيا~يم و راه‌ها را هموار كنم، سالها در ايران ماند تا بقول خودش پس‌انداز قابل توجهي براي آينده مان بسازد و من آنگونه سرد و بي تفاوت با او روبرو شدم و مظلومانه در بازگشت به ايران رهايش كردم.
بعد از 4‌ ماه به سركارم بازگشتم. از آنها كه دست‌هاي تواناي مرا مي‌خواستند حالا ديگر خبري نبود. از آنها كه مهماني‌هاي بزرگ شان بدون من برگزار نمي‌شد، بجز چند سبد گل و چند تلفن همدردي و تأسف، حتي سراغي از من نگرفتند. آرايشگاه بزرگم بدون من پيش نمي‌رفت، درآمدش بد نبود، ولي ديگر در آن نقشي نداشتم. من فقط بعنوان يك ناظر و يا مدير داخلي، مراقب همكارانم بودم و در طي روز حتي يكي از آن دوستان با نفوذ من زنگي هم نمي‌زد!
در يك تعطيلي سه روزه، دخترها را برداشته به يك سفر رفتيم. فرصتي بود تا درباره خودم و درباره  پدرشان با آنها حرف بزنم، به آنها فهماندم كه پدرشان چه نقشي در زندگي ما داشته، چه فداكاريها كرده و چگونه ما بدليل مشغله و غرق شدن در زندگي تازه، او راكه با هزاران آرزو به كانادا آمده بود نديده گرفتيم. اشك را در چشمان معصوم دختران خود ديدم و همان روز براي آينده  خود نقشه تازه‌اي كشيدم.
35‌ روز پيش با بچه‌ها در خانه قديمي‌مان در تهران را زديم. شهياد رنگ پريده و لاغر جلوي در ظاهر شد، شوكه و حيران با دست چشمان خود را مي‌ماليد، فكر مي‌كرد خواب مي‌بيند، چنان او را در آغوش خود پنهان كرديم و آنقدر بر صورتش بوسه زديم كه همه عذرخواهي‌ها و شرمندگي‌هايمان را در آن جاي داديم و درست يك هفته قبل همگي به كانادا برگشتيم.