zokaee_Farsi

 

 

ژينوس از نيويورك:
مادرم يك شكارچي است

پدرم مي‌گفت وقتي  تو 3‌ ساله بودي، من از مادرت جدا شدم،چون ازدواج ما منطقي نبود. من عليرغم ميل خودم در 40‌ سالگي بامادرت كه 17‌ ساله بود ازدواج كردم، البته  مادرت بلند قامت و زيبا بود، ولي بهرحال حدود  24‌ سال فاصله سني، جاي تفاهم و هماهنگي ميان ما باقي نمي‌گذاشت.
پدرم مي‌گفت مادرت دو سال بعد با جواني ازدواج كرد كه چون خودش سركش و ماجراجو بود. من هم ناچار شدم ايران را ترك كنم ودر تركيه در رستوران يك دوست قديمي   با اوشريك شوم. تو را به مادر بزرگات سپردم، ولي هر چند ماه به ديدارت مي‌آمدم و تابستان ها هم با من در تركيه مي‌ماندي، مادرت گاه به گاه به ديدارت مي‌آمد و من حتي يك بار براي خوشحال كردن تو، مادرت را باتفاق شوهرش دوماه در تركيه مهمان كردم، كه براي تو روزهاي خوشي بود و براي من روزهاي سخت وسياه.
وقتي من دبيرستان را تمام كردم، از پدرم خواستم مرا نزد خود ببرد و شايد  امكاني بوجود آورد تامن به اروپا بروم و تحصيلاتم را ادامه بدهم، پدرم كه واقعا عاشق من بود، با ميل پذيرفته و مرا به تركيه برده و در همان آپارتمان كوچك خود، همه امكانات يك زندگي مرفه را برايم تدارك ديد، بعد هم خواست به كلاس زبان انگليسي بروم، تا راه هاي آينده را هموار كنم.
من بعد از يكسال و نيم، كاملا به زبان انگليسي وحتي تركي مسلط شدم، بطوري كه در يك شركت توريستي بصورت موقت استخدام شدم و  بدليل توانايي و استعداد، خيلي زود كارم  گل كرد، بطوري كه خيلي از مسافران اروپايي و امريكايي را بمن مي‌سپردند.
در يكي از همان تورهاي امريكا بود كه من با مازيار يك ايراني تحصيلكرده آشنا شدم، آمده بود تا از تركيه و يونان ديدن كند، مي‌گفت از نوجواني به اتفاق خانواده به نيويورك رفته، در آنجا بزرگ شده و تحصيل كرده و متاسفانه پدر ومادرش را در يك حادثه قطار از دست داده است. مازيار بسيار مهربان و با احساس بود، قبل از آنكه من به او توجه پيدا كنم، او عاشق شد، مي‌گفت اصلا قدرت بازگشت ندارد، مي‌گفت مي‌خواهد با پدرم حرف بزند، من او را با پدرم آشنا كردم، پدرم شيفته اخلاق و منش  مازيار شد، مي‌گفت اگر روزي با چنين مردي ازدواج كني، من خيالم راحت ميشود.
مازيار به نيويورك بازگشت ولي خيلي زود با تدارك ويژه اي براي من دعوت نامه نامزدي فرستاد، من هم با تشويق پدرم راهي شدم، وقتي در فرودگاه نيويورك با مازيار روبرو شدم، باورم نشد، چون فقط سه نفر، گلهايي را كه براي من آورده بودحمل مي‌كردند.
مازيار خيلي زود با من ازدواج كرد و مرا به آپارتمان خود در منطقه منهتن  برد، مازيار از من 16‌ سال بزرگتر بود ولي كاملا با او توافق فكري و احساسي برابر داشتم، همه ايده ال هايمان به هم نزديك بود، با تشويق و ياري مازيار من سرانجام به كالج و بعد دانشگاه راه يافتم، دلم ميخواست پزشك كودكان بشوم، ولي مي‌دانستم كه راه درازي درپيش دارم.
در اين فاصله خانواده مازيار از ايران، استراليا ، آلمان آمدند، خانواده خوبي داشت، فقط خواهر كوچكش از من خوشش نمي‌‌آمد، چون او همه برنامه ريزي هاي خود را براي ازدواج مازيار  و دوست قديمي اش شيرين كرده بود و حالا با ديدن من حرص مي‌خورد و به بهانه هاي مختلف سرراهم قرار مي‌گرفت وبهانه جويي ميكرد، حتي يكبار كه من در دانشگاه با دانشجويان حرف ميزدم او از دور عكس هايي گرفته بود، ظاهرا عكس ها نشان از صميميت من و يكي از بچه ها مي‌داد، درحاليكه من با هيچ دانشجويي صميمي نبودم، مازيار تحت تاثير حرفها، تحريكات خواهرش، يكي دوبار با من جر و بحث  داشت، ولي من به او ثابت كردم، كه من به او وفادارم و هميشه عاشق بوده و هستم.
زندگي آرام من  با يك تلفن ناگهان دگرگون شد، تلفن مادرم كه از لوس آنجلس زنگ ميزدو مي‌گفت از شوهرش طلاق گرفته و بديدار دوستش زهره آمده و ميخواهد  مهمان من باشد و دامادش را ببيند! من دلم به شور افتاد، چون با توجه به خانواده  محترم و تحصيلكرده و بسيار با شخصيت مازيار،حضور مادرم كه هميشه سركش و ماجراجو بود، موقعيت مرا به خطر مي‌انداخت ولي بهرحال چاره اي نداشتم، با مازيار حرف زدم، از ديدار مادرم استقبال كرد و گفت او را دعوت كنم،مادرم سه روز بعد به عنوان‌ ميهمان وارد خانه ما شد، براي من و مازيار، مادر وخواهرانش سوقات آورده بود،همان شب اول با مينا همان خواهر دردسرساز مازيار دوست شد، بطوري كه مينا اورا با خود به يك كافي شاپ برد،من مي‌دانستم كه او مي‌خواهد از زير وبم زندگي ما با خبر شود.
مادرم خوشگل تر و سكسي تر شده بود، لباس هايي مي‌پوشيد كه خاص دختران جوان بود، هيچكس باور نمي‌كرد كه او مادر من باشد، چون بهرحال من 22‌ و مادرم 39‌ ساله بود يعني يكسال از شوهرم بزرگتر.
بعد از يك هفته، همه از مهرباني، از زيبايي  اندام از دست ودلبازي مادرم حرف مي‌زدند و من بكلي فراموش شده بودم.همه از هشياري و سياست وآينده نگري مادرم سخن مي‌گفتند، مادري كه بقول خودش در ايران يك خانه بزرگ 5‌ خوابه، يك كارخانه توليدي بزرگ از شوهرش به او رسيده بود.
من خيلي زود متوجه شدم،كه مازيار به همراهي كردن مادرم مشتاق است، او را باخود به خريد مي‌بردو يكبار هم كه مي‌دانست من گرفتار دانشگاه هستم، با او به يك موزه و بعد هم يك مركز قديمي رفت، احساس ميكردم مازيار بمرور ازمن دور ميشود و وقتي به اين واقعيت تلخ رسيدم، كه مادرم ظاهرا  راهي ايران بود ومازيار مي‌خواست يك ماهي به ايران برود و در موردسرمايه گذاري درآن سرزمين تصميم بگيرد.
مازيار عليرغم ميل من به ايران رفت، به پدرم زنگ زدم و ماجرا راگفتم، با تاسف گفت مادرت شوهرت را ربود، قيدمازيار را بزن، آنها با هم در يك  خانه زندگي مي‌كنند و احتمالا  مازيار بر نمي‌گردد.
پدرم راست گفته بود، چون مازيار زنگ زد و گفت يا به ايران بيا و يا طلاق بگير! در حقيقت او مي‌دانست كه من در حال تحصيل در دانشگاه حاضر نيستم به ايران برگردم، خود بخود طلاق ما خيلي آسان طي شد و من فقط صاحب آپارتمان مازيار شدم.
روزهاي سختي بود، ولي خوشبختانه پدرم به سراغم آمد، او تكيه گاه من شد، من با همه نيرو  تحصيلم را ادامه دادم، سرانجام به آرزوي بزرگم رسيدم، پزشك كودكان شدم، مطبم را گشودم، ديدار بچهها، مرا سرشار از زندگي كرد، از اينكه به چهره رنگ پريده كودكي، لبخند شادي و آرامش مي‌نشانم،  خودم را فاتح دنيا مي‌ بينم.
ديروز در مطبم، با مازيار روبرو شدم كه با خود دختربچه 3‌ ساله تب كرده اش راآورده بود، گفت مادرم او را ترك كرده و عشق تازه اي يافته و او را با دخترش از خانه بيرون كرده است! تعجب نكردم،‌ولي به او گفتم هميشه  پذيراي دخترش هستم، ولي اورا ديگر نمي‌شناسم، خصوصا اينروزها كه دلم با يك عشق گرم شده است.