_

  

 سابرينا از كاليفرنيا

 
جنگ 5‌ ساله طلاق

وقتي من و پژمان با هم آشنا شديم، هر دو بدنبال يك زندگي آرام و پر از تفاهم بوديم، هر دو بعد از حدود 15‌ سال تحصيل و كار مداوم، خسته از زندگي بقولي مجردي وبدون هدف، دلمان يك سقف مشترك مي‌خواست.
آشنايي ما بعد از حدود 6‌ ماه به يك عشق كامل انجاميد، هر دو مي‌دانستيم چه مي‌خواهيم، چه  هدف هايي در پيش داريم و در ضمن بسياري از خواسته‌هايمان هماهنگ و مشترك بود، ازدواج مان باحضور 10‌ عضو خانواده ها و 100‌ دوست وآشنابرگزار شد، ماه عسل مان دو هفته اي بود، بعد هم به خانه مشتركي كه  خريده بوديم، نقل مكان  نموديم. زندگي من وپژمان بادوستان قديمي مان بسيار آرام مي‌گذشت، همه مان  زندگي را از دريچه ساده  و بدون تكلف اش مي‌ديديم،چون همه طي سالها از تونل هاي زحمت، مرارت، دلواپسي و تنگدستي گذشته بوديم.
دردسرهاي ما از زماني آغاز شد، كه دو سه زوج جديد وارد زندگي ما شدند، همه شان اهل تجمل و بريزبپاش و تظاهر و چشم و هم چشمي بودند، من اين مسائل را از همان روزهاي نخست احساس كردم، ولي چون يكي از آنها از دوستان دوران مدرسه پژمان بود و از ميليونرهاي بعد از انقلاب، زياد دخالتي  نكردم.
باور كنيدما در خانه نه چندان بزرگ مان خوش بوديم، خصوصاكه دو دختر دو قلويمان نيز به آن روح و شوري تازه داده بودند، ولي خانه هاي چند ميليوني آن دوسه زوج، پژمان را به فكر خريد خانه بزرگتر انداخت، متاسفانه به توصيه هاي من نيز توجه نكرد، چون عقيده داشت من نبايد از زنان اطراف مان كم بياورم!
با تهيه وام هاي سنگين، با اضافه كردن بر ساعات كارمان، تنها دلخوشي مان اين بود كه آخر هفته بديدار دوستان نائل مي‌شويم، پارتي هاي بزرگ بر پا مي‌داريم و خانه هاي با شكوه و اثاثيه آنتيك خود را برخ هم مي‌كشيم.
رفتن سفرهاي گران اين گروه به جزاير امريكاي جنوبي، تاهيتي، هائيتي و هاوايي آغاز شد، من احساس كردم از دوستان با صفاي قديمي دور شده ام، ديگر آنها هم رغبتي به ديدارما نشان نمي‌دادند، چرا  كه آنها هنوز همان زندگي ساده و با صفاي گذشته را داشتند.
يكروز من بخودآمدم ديدم بيش از 60‌ درصد قيمت خانه را وام گرفته ايم، قسط ماهانه كمرشكني داريم، از سوئي قسط اتومبيل ها، اثاثيه، بيمه هاي مختلف دور از انتظار است، بهمين جهت تصميم گرفتم در مورد رفت وآمد و بريز و بپاش ها، محدوديت ايجاد كنم،هر بار به بهانهاي مهماني ها را بهم ميزدم، پژمان خوشحال نبود، در عين حال دوستان خوشگذران به فكر چاره افتادند و پژمان را با خود درجمع مردانه به سفر بردند، من احساس  ترس مي‌كردم، اينكه اين شيوه زندگي عاقبت خوشي ندارد، من  البته  يك دلخوشي كوچك داشتم، آنهم آپارتمان دو خوابه اي بودكه سالها  پيش خريده و اجاره داده بودم، پژمان هم از پدرش ارثيه اي  رسيده بود كه بمرور برايش حواله شد، ما براحتي مي‌توانستيم، با  فروش آپارتمان و ارثيه پدري، همه بدهكاري هايمان را بدهيم و دوباره نفسي براحت بكشيم، ولي پژمان در دنياي ديگري غرق بود، او مات دوستان خود شده بود، گاه آخر هفته ها را با آنهابه سفر ميرفت و كارش به لاس وگاس كشيده بود، بوي بردو باخت قمار، مشام مرا آزار مي‌داد، چون عاقبت دايي بزرگم  را ديدم كه يكشب خودش را از بالاي يك هتل به پائين پرتاب كرد، چون راه و رسم اين كار را هم بلد نبود، قمار رااز دريچه تفريحي و سرگرمي آن نمي‌ديد.
روزي كه من فهميدم پژمان از من دور شده و من همه وقتم در خانه با كار و بچه ها مي‌گذرد، به فكر چاره افتادم، به پژمان اعتراض كردم. فرياد برآورد كه چرا خانم هاي دوستان من اعتراض نمي‌كنند؟ مي‌خواستم دهانم را ببندم، ولي ديگر دست خودم نبود، فرياد زدم براي اينكه آن خانم ها،دوست پسر دارند، سرشان جاي ديگر گرم است ، نيازي به حضور شوهران خود در خانه ندارند! پژمان كمي جا خورد، ولي متاسفانه او اسير زندگي تازه و دوستان تازه و دنياي رنگارنگ آنها شده بود.
يكبار براثراتفاق فهميدم آنها  به استريپ تيز كلاب ها مي‌روند، حتي آنها را به اتاق هتل خود مي‌آورند، دوستي ماجرا را فاش كرد و من به خشم آمدم، ديگر جاي گذشت وسكوت نبود، من و پژمان كارمان به جر وبحث و تهديد به طلاق كشيد، هردووكيل گرفتيم، دوستان پژمان او را تشويق و حمايت مي‌كردند، زنان شان نيز مي‌خواستند  پشت من بايستند، ولي من براستي مي‌خواستم يا پژمان چون گذشته به خانه برگردد و يا به آرامي از هم جدا بشويم.
ابتدا دو وكيل ايراني داشتيم، حدود  صد هزار دلار خرج كرديم، هر دو وكيل ايراني توصيه مي‌كردند پاي ميز مذاكره بنشينيم و مشكل مان را حل كنيم، يا حداقل  دوستان آشوبگر را از دور وبرمان دور كرده و تن به آشتي بدهيم، ولي  پژمان بلافاصله يك وكيل امريكايي گرفت و وكيل ايراني من هم چون مي‌ديد توصيه اش به جاني نمي‌رسد، خود را از قضيه كنار كشيد، من هم وكيل تازه اي استخدام كردم. دووكيل جديد هزينه هاي بالايي را بدنبال داشتند، من آپارتمان خود را فروختم، پژمان ارثيه  پدري را بكار گرفت و جنگ ما تازه آغاز شد.
دراين مدت همان دوستان قديمي دو سه بار تلاش كردند مارا با هم روبرو كنند، راهي براي آشتي پيداكنند، ولي پژمان كه تحت تاثيردوستان تازه بدوران رسيده خود بود، توجهي نكرد، من اگر اين دوستان ساده و مهربان را نداشتم شايد دق ميكردم، ولي همين ها پرستار بچه هايم شدند، مادر وخواهر وهمدم من شدند، در روزهاي سخت كنارم ماندند و متاسفانه من ناچار شدم بدليل سماجت  وكينه جويي پژمان همچنان با وكيل خود پيش بروم و مرتب از همه اندوخته و سرمايه زندگي خود خرج كنم و هر شب دلم براي فرداي خود و بچه هايم بلرزد.
يكروز به سراغ پژمان كه يكسال بود دور از خانه بود، رفتم و به او گفتم كوتاه بيا، گفت خانه را بمن بده، بچه ها را بمن بده، برو پي كارت، تا من دست بكشم، تامن با تو نجنگم! فرياد زدم از خانه كه چيزي  نمانده، بچه ها هم با توجه به زندگي بي بند وبار تو، قرباني خواهند شد، پس حداقل بيا خانه را بردار، بچه ها را به من بسپار و مرا رها كن! گفت اگر بچه ها را از توبگيرم، توتنبيه نمي‌شوي!
جنگ ما 5‌ ساله شد، خانه از دست رفت، كرديت كارت هايمان پر شد، من همه آرامش رواني خود را ازدست دادم، حتي بچه ها هم دچار نوعي سرگشتگي شدند. تا دو هفته قبل   پژمان بدنبال سكته قلبي در بيمارستان بستري شد. با همه خشمي كه از او داشتم خودم را به بالين اش رساندم و همه آن دوستان ساده و مهربان قديمي هم آمدند، ولي جالب است بدانيدكه بجز يكبار آنهم تلفني، هيچكدام از دوستان تازه سري به پژمان نزدند، بدنبال خوشي هاي خود و دوستان جديدشان رفتند، چون درشرايط امروز،پژمان ديگر در شان آنها نبود!
اينروزها چهره پژمان پر از پشيماني است، ولي من دم نمي‌زنم، چون پرستاري كنارش ايستاده ام، اگر حدود 5‌ سال زندگي آرام خود را بر باد داديم، خوشحالم كه او بخود آمده، اگر شوهر خوبي براي من نبود، حداقل پدري مهربان براي بچه هايم باشد 

.