z2

  

 3‌ سال ونيم
دلواپسي و درد و رنج 

الهام از نيويورك

بعد از 3‌ سال ونيم درد و رنج و دلهره و دلواپسي، سرانجام به واقعيت بزرگي پي بردم، و خود را از اين زندان رها ديدم!

5‌ سال پيش بود كه هوشنگ به عنوان خواستگار در خانه ما را در اصفهان زد. مي‌گفت سيتي‌زن امريكاست، شغل و درآمد و موقعيت ممتازي دارد، همه ايرانيان او را در نيويورك مي‌شناسند و دلش براي يك زندگي زناشويي پر از عشق و تفاهم لك زده است.
واقعا چه كسي در برابر چنين مردي با چنين ديدگاهها و آرزوهايي در ايران امروز، جواب رد مي‌دهد؟ مسلما نه تنها من بلكه خانواده‌ام، با شوق او را پذيرفتيم، خيلي زود طي چند جلسه ديدار با پدر و برادرم، آنها را تحت تاثير قرار داد و در نشست و برخاست با مادرم نيز آنقدر از خانمي، وقار، زيبايي و شهامت او سخن گفت كه مادرم بعد از سالها با گردني افراشته راه ميرفت و گاه زير لب مي‌گفت حيف كه زيردست پدرت تلف شدم! حداقل تو بدنبال آرزوهايت برو، تو با مردي همراه شو كه زبان ابراز عشق و علاقه و ستايش دارد.
من و هوشنگ با جشني كه پدرم با قبول هزينه‌اش برپا ساخت، ازدواج كرديم و مادر و برادرانم نيز بجاي هر هديه و بريز و بپاشي، مبلغ قابل توجهي از طريق صراف به حساب بانكي هوشنگ در نيويورك واريز كردند كه بقول هوشنگ براي پيش قسط يك خانه شيك كافي بود.
من و هوشنگ به دبي رفتيم، متاسفانه  موفق به دريافت ويزا نشديم. هوشنگ بعد از ده روز، مرا به ايران برگرداند تا از امريكا اقداماتي را شروع كند. من كمي دلسرد و پكر به خانه برگشتم، ولي همه خانواده دورم را گرفتند و گفتند نگران نباش، همه چيز روبراه ميشود. البته چهار تن از دوستانم در طي دو سال از همين طريق به امريكا و انگليس رفته و همه از زندگي خوش و راحت خود مي‌گفتند و يكي از آنها هم باتشويق شوهرش تحصيلات دانشگاهي خود را پي گرفته بود كه همه نويد خوبي براي من در اين سفر تازه و آغاز جديد بود.
6‌ ماه بعد، هوشنگ مرا به دبي فرا خواند، اين بار خوشبختانه ويزا گرفته و راهي شديم. در نيويورك من با دنياي تازه اي روبرو شدم، يك زندگي پر زرق و برق و پر رفت و آمد و پرمشغله كه احساس كردم چقدر از اين زندگي سريع و پولساز دور بوده‌ام.
بعد از 6‌ ماه، سر و كله فاميل هوشنگ پيدا شد. من مخالفتي نداشتم، حتي آماده پذيرايي بودم، ولي اين فاميل كه شامل پدر و مادر و دو خواهرزاده و يك مادر بزرگ بود، هر كدام براي خود سليقه و خواسته و انتظاري داشتند. من براي جلب رضايت شوهرم، شب وروز درخدمت آنها بودم، تا كم كم دستورات و احكام آنها آغاز شد. اينكه چگونه بايد از شوهرم پذيرايي كنم، حق ندارم با او جر و بحث و حتي شوخي كنم، بايد اورا  بعنوان خداي دوم خود بپذيرم!
من كم كم صدايم در آمد. مادر هوشنگ هشدار داد اگر شما كارتان به اختلاف و جدايي بكشد، تو نه تنها گرين كارت نمي‌گيري، بلكه بلافاصله به ايران ديپورت مي‌شوي! اين خبر مرا تكان داد، چون واقعا دلم نميخواست تحت هيچ شرايطي به ايران برگردم، بقول مادرم آبروي فاميل ميرفت. من براي هميشه خانه نشين مي‌شدم و همه شانس‌هايم را از دست ميدادم.
من ظاهرا سعي كردم بااين موقعيت و شرايط كنار بيايم، ولي متاسفانه زورگويي‌ها از سوي آنها آغاز شده بود. با ورود دخترخاله‌هاي هوشنگ كه خيلي هم مدرن و ولنگار بودند، خانواده او را تشويق به همراهي با آنها كردند كه به نقاط ديدني شهر بروند، به شهرهاي اطراف سر بزنند، براي خريد و رستوران و سينما و ديدار دوستان و فاميل آنها را تنها نگذارد. وقتي من به هوشنگ اعتراض كردم، فرياد برآورد، ‌كه تو زن عقب افتاده و املي نبودي، تو را بخاطر روشنفكر بودن برگزيدم، از سويي تو داري تجربه هاي تازه زندگي را مي‌آموزي، تو كه دختر تين ايجر نيستي كه بدنبال گردش و تفريح باشي!
باز به ياد ماجراي گرين كارت و ديپورت افتادم و صدايم در نيامد، تا خوشبختانه دخترها رفتند و بدنبال آنها لشكر فاميلي هم راهي لندن شدند تا مدتي مهمان برادر هوشنگ باشند، گرچه اين مهماني بيش از يك هفته طول نكشيد و همسر انگليسي برادر هوشنگ چنان كرد كه آنها ابتدا به يك هتل رفتند و بعد هم بارو بنه را بسته به ايران بازگشتند.
من از شنيدن اين خبرها خوشحال نشدم، حتي به آنها در ايران زنگ زدم و دلداري‌شان دادم و براي سال آينده دعوت شان كردم، ولي جالب اينكه مي‌گفتند چقدر از اين زن خوشمان ا~مد، چقدر پرقدرت بود، چه ابهتي داشت، كاش بچه هاي ما چنين بودند، كاش ما از اين زنان ياد مي‌گرفتيم و زندگي مان را به پاي مهمان و فاميل نمي‌ريختيم! و من در آن لحظه در دل، هم مي‌خنديدم و هم مي‌گريستم ‌كه پس زني چون من، مطيع و مهربان و فداكار در اين روزگار بحساب نمي‌آيد؟ من فكر مي‌كردم بعد از دو سال صاحب گرين كارت مي‌شوم، حتا يكي دو بار هم به مصاحبه دعوت شديم و همه امور پيش ميرفت، ولي خبري از گرين كارت نبود، تا اينكه خبردار شدم هوشنگ با يك دختر 18‌ ساله ديده ميشود! وقتي به او اعتراض كردم فرياد برآورد كه اولا آن دختر، به من پناه آورده و بايد تا پيدا كردن كار و ازدواج كمكش كنم، بعد هم اينكه تو حق اعتراض نداري! همين كه من تو را بزودي صاحب گرين كارت ميكنم بايد شكرگزار هم باشي، اگر هم سربسرم بگذاري، با هزاران دليل و بهانه طلاقت ميدهم تا فردا به ايران ديپورت بشوي!
من بغض در گلو مانده، به سكوت تن مي‌دادم تا حداقل به گرين كارت دست يابم و كارم به آنجا كشيد كه از هوشنگ و آن دختر كه ظاهرا دختر يكي از دوستان ويتنامي‌اش بود درخانه پذيرايي ميكردم و شاهد مي‌شدم كه مست و خندان خانه را ترك مي‌كنند.
يكروز كه داشتم زندگي سه ساله خود را مرور مي‌كردم، ديدم من بجز يك كلفت شبانه روزي، نقش ديگري در اين خانه ندارم. من حتي اجازه بچه دار شدن ندارم، حق رفت و آمد با كسي را ندارم، حق فراگيري زبان را ندارم، حق خروج از خانه را بدون هوشنگ ندارم، حتي در مورد تلفن به ايران نيز بايد محدود باشم، از سويي هنوز تكليف گرين كارتم روشن نيست و نميدانم فردا چه ميشود؟
همان روز دست به عصيان زدم، با همان قدرت تكلم زبان انگليسي كه از سريالها و فيلم‌هاي تلويزيوني آموخته بودم، به اداره مهاجرت زنگ زدم، با دو سه وكيل حرف زدم، حتي برخي از مداركم را در فرصتهاي مناسب برايشان فكس كردم و در آستانه نتيجه‌گيري بودم كه با رسيدن صورت حساب تلفن، فرياد هوشنگ به آسمان رفت كه تو با اداره مهاجرت و وكيل چه كار داري؟ و خودبخود تلفن خانه را قطع كرد و مرا محدودتر ساخت! اما من دست نكشيدم و سرانجام به واقعيتهاي بزرگي دست يافتم. اينكه اولا اگر من از اين اذيت و آزارها به پليس گزارشي بدهم، اگر حتي تقاضاي طلاق بكنم، مي‌توانم  گرين كارت خود را بدون دخالت و نقش شوهرم بگيرم. دوم اينكه گرين كارت من صادر شده، ولي شوهرم آنرا پنهان ساخته و بمن نشان نداده است!
من اقدامات  قانوني را شروع كردم. هوشنگ با توجه به شكايت من و شهادت همسايگان امريكايي، ‌كارش به زندان كشيد. من حتي اختيار گرفتم او را به خانه راه ندهم، ولي من چنين نيستم. من او را بخشيدم، او را به خانه برگرداندم تا از مسيري آرامتر از هم جدا شويم و هر كدام به مسير تازه  زندگي خود برويم و من اينك ياد گرفته ام كه بي‌تابي دروغين هوشنگ را باور بكنم، ولي چون او سنگدل و بي تفاوت هم نباشم.