Z

مريم از نيويورك

چند صد هزاردلاري كه از غيب آمد

از اولين روز آشنايي با فرهاد، فهميدم كه او بدنبال يك پول بادآورده است! پول و ثروتي كه يكباره زندگي او را دچار تحول و دگرگوني كند و سرانجام او به آرزوي بزرگ خود رسيد، ولي واقعا به چه قيمتي؟!

من وفرهاد سال 92‌ با هم آشنا شديم، من تازه گرين كارت گرفته و به اتفاق دوستان مشترك خود به مكزيك رفته بودم، در رستوران شهر مرزي تيوانا، من ناگهان دچار مسموميت شدم، چون در برابر هر نوع غذا و نوشابه فاسد، حساسيت عجيبي داشتم.
درحاليكه همه دوستانم دستپاچه شده بودند، فرهاد و مادر و خواهرش به ياري من آمدند، با توصيه ها و رهنمودهاي اوليه، مرا از يك دردسر و شايد مرگ نجات دادند و من از همان روز با اين خانواده دوست شدم.
فرهاد در بازگشت به لوس آنجلس، ديگر مرا رها نكرد، بطوري كه بعد از سه ماه ما بهم دل بستيم، همه فاميل و دوستان نيز در جريان بودند و از بخت بلند ما، همه نيز با وصلت ما موافق.
دو سال طول كشيد تا ما تن به ازدواج داديم، چون هر دو به مطالعه و تجربه بيشتر روي اخلاق و رفتار و خواسته‌هايمان اصرار داشتيم و خودبخود زمان ازدواج، كاملا همديگر را مي‌شناختيم و من خوب مي‌دانستم كه فرهاد هميشه در انتظار يك كشف و اختراع تازه بود، يكي دو بار پيشنهاد و طرح هايي به كمپاني‌هاي امريكايي داد، در ضمن همه هفته لاتاري مي‌خريد. با هيجان به انتظار نتيجه اش مي‌نشست ولي من به واقعيت‌ها بيشتر دل مي‌بستم، همين مرا از روياهاي فرهاد دور مي‌كرد، من بدنبال شغل پردرآمد و شانس هاي خوب در آن زمينه ها بودم و فرهاد ضمن كار و فعاليت، همچنان بدنبال آن روياها و پيش آمدن حوادث غيرمترقبه بود. يكبار بليط لاتاري‌اش با برنده 100‌ ميليون دلاري فقط يك شماره اختلاف داشت و همين سبب شد تا حدود 6‌ ماه هر هفته صدها دلار بليط بخرد و شب و روز خود را به انتظار بگذراند.
يادم هست يكبار كه به كنار دريا رفته بوديم، يك شيئي شناور بر آب او را دچار هيجان كرد، بطوري كه بي محابا  به امواج زد  و تا پاي مرگ هم رفت تا آن شيئي راكه يك كيسه سرگردان بود باخود همراه آورد، درونش همه چيز بود، بجز پول! عجيب اينكه همين رويدادها، او را بيشتر به پيگيري اين روياها، مصمم ‌كرد، خودبخود به هر شاخه اي مي‌آويخت تا به آن ثروت بادآورده برسد.
سفارش خريد بليط هاي لاتاري از ايالات ديگر، كانادا، انگليس و ديگر نقاط، سفربه لاس وگاس و ريسك قمار تا آنجا كه حتي حقوق ماهانه اش را گاه بر باد مي‌داد، او را در خود گرفته  بود و مرا هر روز عصبي تر مي‌كرد، چون مي‌ديدم فرهاد هر سال از واقعيت هاي زندگي دورتر ميشود.
سرانجام يك شب كه از مهماني برمي گشتيم، در يك خيابان دور از خانه، ناگهان فرهاد ترمز شديدي كرده، بلافاصله از اتومبيل پياده شد و يك كيف قهوه‌اي دستي را با خود بدرون اتومبيل آورد و درحاليكه  فرياد ميزد: ديدي انتظارم بيهوده نبود؟ اتومبيل را در گوشه اي پارك كرده و كيف را گشود.
من دعا مي‌كردم هيچ پولي در آن كيف نباشد، ولي متاسفانه صدها هزار دلار پول نقد درون آن بود و فرهاد چنان دچار هيجان شد كه مرا واداشت تا خانه رانندگي كنم و او با خيال راحت پولها را بشمارد!
تا به خانه برسيم، او خبر داد حدود 800‌هزار دلار پول نقد است، پولي كه خدا فرستاده، پولي كه از غيب رسيده، پولي كه سالها انتظارش را ميكشيد و در حقيقت سالها بويش به مشام كشيده بود، حالا اين هديه خداوندي، درهاي خوشبختي را بروي ما مي‌گشايد.
من برخلاف فرهاد دچار ترس شده بودم، چون دريكي از فيلم‌ها ديده بودم، كه اينگونه پولها به قاچاقچيان و گروههاي مافيايي تعلق دارد و آنها بدنبال يابنده اش مي‌آيند حتي كار به خون و خونريزي مي‌كشد. مي‌خواستم به فرهاد بفهمانم كه اين كار خطرناك است، از سويي پليس احتمالا تله گذاشته و ما را هم زير نظر دارد، ولي فرهاد مي‌گفت خيالات بيهوده به ذهنت راه نده، اين قسمت ما بوده، ما بايد با اين پول سرنوشت وآينده خود را عوض كنيم.
بدرون خانه رفتيم، فرهاد پولها را بروي تخت ريخته و رويشان  غلت مي‌زد و صداي قهقهه اش همه  جا را پر كرده بود. من خواستم كمي فكر كند، گفت پولها را در خانه پنهان مي‌كنيم، يك هفته هم در انتظار مي‌مانيم، اگر پليس به سراغمان نيامد ديگر خيال مان راحت ميشود و دست بكار خواهيم شد، من اجباراً پذيرفتم، هر دو آن شب تا صبح نخوابيديم، من نگران و دلواپس و فرهاد خوشحال و هيجان زده، بطوري كه حتي شيوه خرج كردن پولها و هدف هايش را هم مشخص كرده بود. من از سر كنجكاوي با دوستي درباره اين مسئله حرف زدم كه با چنين پولهايي چه بايد كرد؟ او بكلي مرا ترساند و توي دلم را خالي كرد. من هم به سراغ فرهاد آمدم، ولي او با من كارش به جر و بحث كشيد، بطوري كه گفت اين آپارتمان و اتومبيل را بتو مي‌بخشم، طلاق مي‌گيرم و ميروم بدنبال سرنوشت خودم؟ من هم ناچار پذيرفتم چون كاملا ترسيده بودم، طاقت و جرات ادامه اين راه را نداشتم خودبخود كارمان به جرو بحث و دعوا و سرانجام طلاق كشيد، من به آپارتمان 200‌ هزار دلاري كه 50‌درصد به بانك بدهكار بود و اتومبيلي 3‌هزاردلاري و 10‌ هزار دلار پول نقد رضايت دادم و از ‌فرهاد سرگشته، نا آرام و عصبي جدا شدم. فرهاد بعد از جدايي، بكلي غيبش زد، تا يكروز بهترين دوستش بمن زنگ زد و گفت فرهاد بعد از جدايي، تصميم به خريد يك آپارتمان شيك و گشودن يك بيزينس مي‌گيرد و درست در نيمه هاي اين معاملات بوده كه يك تيم پليس او را محاصره كرده و دستگير نموده و به زندان مي‌اندازند و تازه معلوم مي‌شود واقعا آن پولها يك تله براي يك گروه قاچاقچي بوده است.
اينك جرم فرهاد سنگين است، در زندان حسرت روزهاي ساده زندگي اش را ميخورد و مرتب به من زنگ ميزند و ميخواهد تنهايش نگذارم، من هم هنوز او را دوست دارم، از اينكه به نقطه پايان روياهايش رسيده خوشحالم و آماده ياري، باور كنيد من حتي حاضر به فروش آپارتمان و اتومبيل در راه نجات  فرهاد هستم، اگر واقعا روزي فرهاد دوباره به آزادي باز گردد، اگر دوباره با او بيك رستوران كوچك برويم و شام عاشقانهاي بخوريم، و من شكرگزار خواهم بود.
وكيل ميگويد اين اقدام فرهاد، يك عمل غير قانوني است و يك دزدي بحساب مي‌آيد، ولي بمن اميد داده كه مي‌توانم از راههايي به نجات او اقدام كنم. من به اميد آن لحظه، همه زندگيم را به ريسك گذاشته ام و آماده سوختن در آتش تجربه تلخ شوهرم هستم.