Z3

 

 به اتهام تجاوز به همسرم دستگير شدم

 

لحظه اي كه افسر پليس به دستم  دستبند زد، حيران مانده بودم، باورم نمي‌شد روزي با چنين اتهامي دستگير شوم و شاكي نيز همسرم باشد، همسري كه روزگاري عاشق من بود

من و فريبا سال 1984‌ در ايران با هم آشنا شديم، هر دو به كلاس زبان ميرفتيم، هر دو قصد خروج از ايران را داشتيم و هر دو داراي عقايدي مشترك وايده ال هاي نزديك بهم بوديم.
قبل از آنكه كلاس پايان پذيرد، من و فريبا بهم دل بسته بوديم، هر دو قصد تشكيل زندگي مشترك داشتيم همين سبب شد قبل از سفر، با هم ازدواج كنيم و در شب هاي موشك باران تهران، دلهره ها را با هم قسمت كنيم. هر دو به يونان رفتيم كه خواهر بزرگ من آنجا بود، چند ماهي مهماناش بوديم، مهربانانه پذيرايمان بود و ياري كرد تا در مسير درستي خود را به امريكا برسانيم.
لوس آنجلس ميعادگاه مان بود، چون بيش از 20‌ دوست و فاميل در اين شهر داشتيم، حداقل 5‌ نفرشان در فرودگاه به استقبال آمدند، دخترخالههاي فريبا، دلسوز و مهربان و كارآمد بودند، آنها بيش از ديگران ما را در بر گرفتند و طي 3‌ ماه ما را در چارچوب يك زندگي ساده ولي مستقل جاي دادند.
من و فريبا هر دو كار مي‌كرديم، هر دو  نيت ساختن آينده اي طلايي داشتيم، دلمان دو تا بچه مي‌خواست، دختر و پسر مهم نبود و از اقبال بلندمان، صاحب يك دختر و پسر شديم، بچهها با هم بزرگ مي‌شدند، دخترخالههاي فريبا، در اين مرحله هم كنارمان بودند، گاه پرستار دلسوز بچه ها مي‌شدند، البته ما هم  محبت شان را بي جواب نمي‌گذاشتيم، من در كار كامپيوتر بودم، خودبخود هر چه مشكل كامپيوتري بود، برايشان حل مي‌كردم و يك سنت هم طلب نمي‌نمودم. نوعي پاسخ به لطف شان بود.
نميدانم چه شد كه بعد از تولد بچه ها، فريبا كمي در روابط زناشويي و خلوت اتاق خواب، از حرارت افتاد، مي‌گفت بمن فرصت بده، دوباره به خودم بر مي‌گردم، دوباره گرم مي‌شوم، به شوخي مي‌گفت اين هم از عوارض مادرشدن است!
زندگي مان پيش ميرفت، در عين حال من احساس مي‌كردم از قالب مردسالار خود بمرور دور ميشوم، آن هم من كه در خانواده اي مردسالار بزرگ شده بودم، در فضايي كه وقتي پدرم دهان باز مي‌كرد، مادرم از جا مي‌پريد و خواهرانم از ترس بدرون اتاق هايشان مي‌خزيدند و حالا من مي‌ديدم فريبا در آمدي بيشتر از من دارد، براي خود حساب پس انداز و مستقلي گشوده، بمن گوشزد مي‌كند كه مراقب خرج كردنهايم باشم، ‌ابتدا هزينههاي زندگيمان را كناري بگذاريم و بعد به مسائل حاشيه اي بپردازيم! من عادت به چنين توصيه ها و شيوه هاي زندگي نداشتم، ولي بروي خودم نمي‌آوردم، حالا كه بعد از سالها بخود مي‌انديشم، مي‌بينم آن شيوه تفكر، خودخواهي محض بود، نوعي ديكتاتوري پنهان بود كه من و شايد ميليونها مرد ايراني به آن عادت دارند و جزيي از شخصيت پرقدرت خود مي‌دانند. گرچه توصيه ها و ديدگاههاي تازه فريبا، با توجه به هدايت اطرافيان از جمله دخترخاله‌هايش، ظاهرا ثمرات خوبي به بار ‌آورد، ما را از يك آپارتمان كوچك به يك خانه بزرگ بروي تپه اي زيبا انتقال داد، اتومبيل هاي كهنه و اوراق مان را به اتومبيل هاي آخرين مدل و شيك تبديل كرد، ولي من ته دلم راضي نبودم. ايرادگيريهاي من بمرور شروع شد، اينكه چرا فريبا هميشه براي حضور در خلوت اتاق خواب آمادگي ندارد؟ چرا وقتي در گذر و خيابان و جمع و فاميل او را مي‌بوسم، خود را جمع و جور مي‌كند؟ چرا از قالب زني پرشور و داغ بيك زن ساكت و تا حدي بي تفاوت و بقولي سنگين و با وقار مبدل  شده است؟
جواب فريبا اين بود كه ما به اندازه كافي بزرگ شدهايم، ما مسائل جديتري در زندگيمان داريم، ما اينك در برابر دو موجود تازه مسئول هستيم، در عين حال ما هنوز براي آن مسائل فرصت داريم، زياد نبايد اداي جوانان 20‌ ساله را در آوريم!
من كلافه و خسته، گاه به شوخي و جدي حرفها را بدرون  اتاق خواب مي‌كشاندم، بهر طريقي بود، خود كامياب بيرون مي‌آمدم، ولي او را عصبي و پكر مي‌ديدم، ابتدا من هم ناراحت مي‌شدم، ولي بمرور به اين وضع هم عادت كردم و با خود گفتم فريبا  همسر قانوني من است، من حق خود را مي‌گيرم، من كه مرد نجيب و پاكي هستم، من كه بدنبال خيانت نيستم.
يادم هست حدود دو ماه قبل، از يك محفل مردانه برگشتم، كمي مست بودم، از همان لحظه ورود با فريبا شروع به شوخي كردم، خودش را جمع و جور كرد. گفت حالش زياد خوب نيست، گفتم توهميشه حالت خوب نيست، گفت بهرحال امروز هيچ آمادگي ندارم، گفتم تو چه زماني آمادگي داشتي؟ تو بعد از تولد بچه ها، مبدل به يك زن سرد و بي تفاوت شدي. من بي جهت  عمرم را به پاي تو ريختم. سرش را زير انداخت و به اتاق خواب رفت، من بدنبال او رفتم، خواستم او را ببوسم، اجازه نداد، روي دنده لجبازي افتادم، بزور او را بوسيدم، در همان حال پيراهنش را پاره كردم، اورا بروي تخت كشاندم، شروع به فرياد زدن كرد، دهانش را بستم و به كام خود رسيدم و همانجا روي تخت رهايش كردم و جلوي بالكن خانه، سيگاري روشن كرده و دودش را به هوا فرستادم. هنوز سيگارم  تمام نشده بود، كه در زدند، در آستانه در دو افسر پليس را ديدم ، كه ابتدا با همسرم حرف زدند و بعد مرا به اتهام  تجاوز به  زور به همسرم دستبند زده و باخود بردند.من گيج شده بودم، باورم نمي‌شد، فريبا كه روزي عاشق من بود،  فريبا كه همسر قانوني من بود، مرا به اتهام تجاوز به قانون سپرده است!
از دفتر پليس به دوستانم  زنگ زدند، همه حيرت زده مي‌پرسيدند اين واقعيت دارد؟ اين باوركردني نيست! و تنها يك دوست بودكه مرا بخود آورد، گفت همسرت حق دارد، اين قانون اين سرزمين است، تو حق نداري حتي با همسرت با زور و يا بدون خواست و علاقه او رابطهاي داشته باشي. اين اقدام  تجاوز بحساب مي‌آيد  و جرمي برابر با تجاوز به شخص غريبه را دارد!
ناچار شدم وكيل گرفتم، به خانه برادرزادهام رفتم، فريبا ظاهرا مرا بخشيد، كوشيد تا بار قانوني مرا سبك كند و سرانجام ما را بيك گروه مشاورين خانواده سپردند، در آنجا بود كه هر دو بخود آمديم، من فهميدم هنوز مردسالار، ديكتاتور و خودخواه هستم و شرايط جسمي و روحي همسرم را در زمان هاي مختلف نمي‌فهمم، فريبا فهميد براستي بيش از حد نسبت به روابط زناشويي خود بي تفاوت شده است، هر دو فهميديم نياز به درون درماني داريم، آنچه كه خانواده هاي ايراني كمتر باور دارند و گاه خود را عقل كل مي‌دانند.
زندگي دوباره من و فريبا تازه آغاز شده است، حالا هر روز همديگر را درك مي‌كنيم، هر دو هنوز عاشق، همديگر را دوست داريم و سخني از مردسالاري و زن سالاري نيست.