_

 تورج از لوس آنجلس
قربانيان من،

دخترها وزنهاي آرزومندي بودند

 

هر شب با كابوس هاي هولناكي از خواب مي‌پريدم،درون خانه ام ساعتها راه مي‌رفتم، يك ليوان ودكا مي‌نوشيدم، تا دوباره به خواب بروم، ولي حتي مشروب  هم اثري نداشت، قرص هاي خواب آور هم يجاي تسكين، سبب ميشد جلوي چشمانم هيولاهاي وحشتناك ببينم و گاه با خود فكر مي‌كردم اگردست به خودكشي بزنم، از اين عذاب شبانه راحت ميشوم، گرچه حتي جرات خودكشي هم نداشتم!
اجازه بدهيد به سال 1990‌ برگردم، به آن سالي كه دوست قديمي ام علي، از ايران با يك زن جوان زيبا برگشته بود،مي‌گفت در 50‌ سالگي چنان عاشق شده ام، كه انگار 20‌ ساله هستم، دوسه ماهي در عشق و لذت غرق بود، تا  ناگهان احساس تكرار كرده وتصميم گرفت آن زن را طلاق بدهد و روانه ايران كند وبعد بدنبال يك زن زيباتر برود. چون عقيده داشت ايران پر از دخترها وزنهاي خوشگل است،كه تنها آرزويشان ازدواج با يك مرد سيتي زن امريكاست، تا خود را به سرزمين روياهايشان برسانند!
به تشويق علي من هم در سفر به ايران، همراهش شدم، او مرا با خود به محافل و مجالسي برد كه پر از دخترها و زنهاي مشتاق ازدواج بود، ولي من هنوز متاهل بودم، البته  از تكرار يك زندگي 20‌ ساله ، خسته شده بودم،ديگر همسرم برايم هيچ تازگي نداشت، با خود گفتم بايد من هم انقلابي در زندگيم بوجود آورم، بهمين جهت در بازگشت با هر بهانه اي، در خانه دعوا راه مي‌انداختم، ركيك ترين فحش ها را  نثار همسرم مي‌كردم بطوري بچه هايم به تنگ آمدند و به مادرشان توصيه كردند، طلاق بگيرد و خود  را راحت كند. من يك آپارتمان كوچك اجاره اي را به همسرم بخشيدم و قول پرداخت يك مستمري نه چندان زياد چند ساله را هم دادم و بار سفر بسته و به ايران رفتم.
اولين همسري  كه برگزيدم، يك دختر جوان 25‌ ساله،درست نصف سن و سال خودم بود،دختري تحصيلكرده، خوشگل و از خانواده اي متوسط، كه همه آرزويش سفر به امريكا وادامه تحصيل بود، ولي من به او فهماندم  حداقل بايد سه چهارسالي صبر كند، فهيمه را به لوس آنجلس آوردم، چشم خيلي ها از زيبايي اندام و چهره اش گرد شد، خيلي ها حسادت كردند، من هم سرمست از اين زندگي تازه، مرتب مهماني مي‌دادم تا فهيمه  مرا در مورد تحصيل در فشار گذاشت، حتي گفت اگر جلويش را بگيرم،خودش كاري دست و پا مي‌كند وبدنبال تحصيل مي‌رود. من خيلي خونسرد و مهربان پيشنهاد دادم يك سري به ايران بزنيم، بعد از بازگشت من امكان ادامه تحصيل اش را فراهم كنم.
فهيمه نمي‌دانست سفرش به ايران، همه نقشه‌هايش را بهم مي‌ريزد، چون من او را در تهران جا گذاشتم و به لوس آنجلس برگشتم، فهيمه و خانواده اش بعد از 6‌ماه حاضر به طلاق شدند، من اين بار، با يك زن جوان،كه شوهرش در تصادف مرده بود وصلت كردم، او بدنبال تحصيل نبود، يكسال ونيم با اوزندگي كردم، ولي مثل دوستم علي، شبنم هم برايم تكراري شد، به او گفتم بهتر است به ايران برگردد، ولي حاضر نشد، من هم يك شب به بهانه اي دعوا  راه انداختم و به پدر و مادرش كه شديدا مورد علاقه اش بودند توهين كردم، شبنم  بمن حمله كرد  و مرا به عقب هل داد، من بروي تلويزيون  افتادم ودست و پايم زحمي شد، پليس را خبر كردم،  شبنم را دستگير كردند و وقتي در مركز پليس قسم خورد مرا رها كند و برود رضايت دادم، او را به خانه باز گرداندم و سه روز بعد براي طلاق اقدام كردم و او را بدون  دريافت گرين كارت در همين شهر رهايش كردم.
دوستم علي بعد از 4‌ ازدواج و طلاق ،دچار سكته مغزي شد بدنبال  6‌ماه در كوما بودن  و فلج شدن، با زندگي وداع گفت درحاليكه  روز خاكسپاري اش خانواده و  دو همسر سابقش آمده بودند، تا  همه  لعنت هاي دنيا را نثارش كنند.
من در اين فاصله از يكي ديگر از دوستانم آموختم، بهترين رهاكردن چنين زناني، نامزدي است، چون بعد از 3‌ ماه مي‌توان به  بهانه اي از شرشان راحت شد.
سال 1997‌، من در سفري به ايران، با يك دختر دانشجو نامزد شدم، پروانه دختري زيبا و خوش اندام  از من قول گرفت او را در ادامه تحصيل دانشگاهي اش ياري دهم، من هم كه شيفته ومات زيبايي او شده بودم ظاهرا قول دادم.
مي‌دانستم پروانه مرا دوست ندارد، ولي براي رسيدن به هدف هايش، تن به اين نامزدي داده بودكه درواقع نامزدي نبود، يك رابطه كامل زناشويي بود! طفلك پروانه هم  اعتراضي نداشت و مرتب مي‌گفت پس چه زماني  ازدواج مي‌كنيم؟ چه زماني من مي‌توانم به دانشگاه بروم؟ چه زماني من مي‌توانم  پدر بيمارم را به امريكا بياورم؟ و من وعده مي‌دادم و او را چون عروسكي به بازي مي‌گرفتم تا يكروز خسته و عصباني، از من خواست تكليف او را بايد روشن كنم، وگرنه ناچار است يا به ايران برگردد و يا با مرد ديگري ازدواج كند! من هم فرياد زدم همين فردا برو هر كجا كه دلت مي‌خواهد، پروانه هم رفت و من خبر سرگرداني اش را تا دو سال بعد هم مي‌شنيدم و اينكه  پدرش در ايران درگذشت و مادرش به هر كسي آويخت تا شايد دخترش را به ايران باز گرداند ولي هيچكس  پروانه را نديد.
از سال 2000‌ تا  2007‌، من سه دختر وزن ديگر را هم به امريكا آوردم و بقول دوستانم گل وجودشان را چيدم و گذر سالها را نيز نفهميدم، ضمن اينكه همه شان را از سر باز كردم، برايم مهم نبود كه چه عاقبتي انتظارشان رامي كشد. انگار كه من ماموريت شكار آنها را داشتم و بعد هم در جنگل ميان درندگان رهايشان كنم.
سال 2008‌ وقتي براي نامزدي به سفارت امريكا رفتم، با بن بست روبرو شدم، چون برايم پرونده اي ساخته بودند، دو شكايت  همه نقشه هايم را بر باد داد و وقتي نامزد تازه را به تركيه  بردم ، تا  همانجا برايش اتاقي اجاره كنم و گاه به گاه او سر بزنم، در اولين ديدار برادرانش مرا تا حد مرگ كتك زده و با دست و پاي شكسته و مجروح روانه بيمارستانم كردند، همزمان خواهرشان دست به خودكشي زد و من با عذاب وجدان به لوس آنجلس بازگشتم.
درست دو سال بود .كه من كابوس مي‌ديدم، كابوس هاي هولناك، كه اينكه هر كدام از قربانيان با چاقوي بلندي به جانم افتاده اند و مرا تا حد مرگ ضربه مي‌زنند، خودم را درون تنور داغ و شعله داري مي‌بينم، كه شبنم و پروانه ناگهان درهايش را مي‌بندند و مرا در آن شعله هاي سوزان رها مي‌كنند.
در طي دو سال كوشيدم تا شايد يكي از آن دخترها و زنهاي بي پناه ومظلوم را پيداكنم وطلب عفو نمايم،ولي هيچكدام شان را پيدا نكردم، فقط دورادور شنيدم كه يكي از آنها رشته حقوق مي‌خواند تا روزي مرا به دادگاه بكشاند و به قول خودش پشت ميله هاي زندان جاي دهد.
عذاب شبانه روزي، كابوس هاي بي پايان، زندگيم را فلج كرده بود، تا يكروز براثر اتفاق پروانه را ديدم بدنبالش دويدم، با التماس دستهايش را گرفتم وگفتم كه چه عذابي مي‌كشم، چه شب و روزهاي هولناكي دارم، از او خواستم مرا ببخشد، گفتم حاضرم خانه ام را به او ببخشم، باورش نمي‌شد، گفتم حاضرم با  او ازدواج كنم، گفت با  آقايي نامزد شده و درآستانه ازدواج  است، يك ازدواج واقعي!
گفتم مرا دعوت كن، من همه گلهاي عالم را به پاي شما بريزم، كارت عروسي را بدستم داد، من بلافاصله دست بكار شدم و در شب عروسي شان، سند خانه ام را كه بنام پروانه كرده بودم، بعنوان هديه  عروسي به آنها دادم و به يك آپارتمان كوچك اجاره اي پناه بردم.
باورتان مي‌شود، آن كابوس هاي هولناك كمتر شده، گرچه من اينك يك الكلي كامل شده ام تا يك بطر مشروب  ننوشم به خواب نمي‌روم.