Chera_talag

همسرم با مردي قرار ملاقات داشت

بهمن با دل پري با من حرف مـي‌زد، احـسـاس پشيماني و احساس گناه، احساس اينكه گاه آدم ها چگونه آشيانه خود را بهم مي‌ريزند، او را اذيت مي‌كرد، وقتي حرف همسرش پوري را  ميزد،چشمانش پر از اشك مي‌شد.
•••
مـن پـوري را آسـان بـدسـت نياوردم، او واقعا عشق بزرگ زندگي من بود. من براي اولين بار پوري را در فرودگاه آمستردام ديدم، رفته بودم تا دوستم ناصر را كـه از ايـران آمـده بـود به هامبورگ بياورم، ناصر را درست 20‌ سال بود نديده بودم توي فرودگاه بدنبال او مي‌گشتم كه از دور ديدم با خانمي در حال صحبت است، جلو رفتم،ناصر آن خـانم رابـمـن معرفي كرد وگفت پوري خانم فرشته نجات من! گفتم مگر چه شده بود؟ گفت گذرنامهام راگم كردم و اگر پوري خانم نبود شايد به دردسر بزرگي مي‌افتادم.
پوري خيلي خوش سر وزبان و مهربان بنظرم آمد، كلي با هم گپ زديم و تا فاميل اش از راه رسيد خيلي سريع خداحافظي كرده و رفتند من در يك لحظه انگار بخود آمدم و  به ناصر گفتم چرا من شماره تلفن پوري خانم را نگرفتم، نميدانم چرا اينقدر اين دختر به دلم نشست. ناصر گفت اي بابا  اين همه دختر اينجاست، چرا ناراحت ميشوي، قول ميدهم يك روزي اورا دوباره ببيني، گفتم شوخي نكن، آن دختر مثل فرشته ها بود. گفت حالا مرا  از اينجا بيرون ببر، تا درباره اش حرف بزنيم، من دلخور و به شوخي ناصر را به جلو هل دادم، لحـظه اي بعد درون اتومبيل من به سوي هامبورگ رانديم، در نيمه هاي راه ناصر گفت بيا اين شماره تلفن پوري خانم! من بال در آوردم  نزديك بود وسط فري وي ترمز كنم، فرياد زدم يك هديه خوب پيش من داري، گفت واقعا دلباخته اش شدي؟ گفتم دلباخته نشدم، خيلي كنجكاوم كه او را بشناسم، گفت قرار است هفته آينده بيايد آلمان، ميرود فرانكفورت، گفتم چه خوب با هم ميرويم ديدنش، اونجا من كلي دوست وآشنا دارم. گفت به نفع من، يك گردشي هم من مي‌كنم.
به بهانه تشكر به پوري زنگ زدم و پرسيدم چه زمـانـي به آلمان مي‌آيد؟ گفت ابتدا ميروم فرانكفورت، بعد به هامبورگ هم سري ميزنم، شماره تلفن دادم و گفتم حتما ما را خبر كنيد، گفت خيلي خوشحال مي‌شوم شما را دوباره زيارت كنم.
من تا پوري به هامبورگ رسيد، انگار يكسال برايم گذشت، وقتي تلفن زد و گفت توي ايستگاه قطار است من حتي يادم رفت ناصر را با خودم ببرم، در نيمه راه به او زنگ زدم و عذرخواهي كردم، به شوخي گفت مراقب باش شست پات توي چشمت نرود!
ديدار پوري مرابه هيجان آورد، ولي بر خودم مسلط شدم، اورا به خانه دعوت كردم گفت بايد بروم هتل، گفتم فرض كنيد به خانه پسرعمو و عمه و دايي و خاله تان آمده ايد، من اتاق جدا دارم، گفت بخدا نمي‌خواهم مزاحم بشوم، گفتم خانم عزيز چرا بي جهت  پول هتل بدهيد، قدم تان روي چشم ما.گفت مهمان تان چه ميشود؟ گفتم اتاق خواب من بزرگ است، تخت اضافي هم دارم، چون در سال پدر و مادر وخواهرانم 3‌ ماه مهمان من هستند، من بايد مجهز باشم اصولا از مهمان خوشم مي‌آيد.  پوري پذيرفت، همان شب اورا به يك رستوران ايراني برديم غذاي خوشمزه اي داشت، بعد درخيابان ها راه رفتيم وديروقت به آپارتمان برگشتيم، با اصرار او را به اتاقش فرستاديم تا راحت باشد، ولي من  و ناصر تا دو ساعت بعد هم حرف ميزديم، من بدجوري از پوري خوشم آمده بود. خدا خدا مي‌كردم نامزد و دوست پسر نداشته باشد. ناصرمي گفت تو فكر مي‌كني دختري با داشتن نامزد  يا دوست پسر مي‌آيد توي آپارتمان يك مرد غربيه بخوابد؟ مطمئن باش او هم از تو خوشش آمده، ولي بهرحال يك دختر است، سعي ميكند ، ناز زنانه اش را حفظ كند، ناصر راست مي‌گفت فردا فهميدم پوري در ايران شوهر كرده و بعد از 3‌ ماه طلاق گرفته چون شوهرش دو تا زن ديگر هم داشته!
بعد از چهار شبانه روز من ديگر طاقت نياوردم، به پوري گفتم خيلي از او خوشم آمده، پوري خانم گفت او هم چنين احساسي دارد، ولي  با توجه به اينكه بايد بعد از 3‌ماه به ايران برگردد، اين احساس و احتمالا عشق بي ثمر است، من توضيح دادم اگر من آمادگي نامزدي وحتي ازدواج داشته باشم چه ميشود؟ گفت به اين سـرعـت؟ گفتم بله، اگر آدم  دلخواه خود را بيابد، بهتر است در هـر شـرايـطـي اورا حـفظ كند.من حاضر نيستم تو را از دست بدهم گفت بايد با خواهرم در هلند حرف بزني، گفتم همين الان آمادگي دارم گفت بيا با هم بـرويم آمستردام، گفتم فردا، گفت همين فردا.
بديدار خواهرش رفتيم، كلي حرف زديم، خواهر فهميده و مـهـربـاني داشت، برخوردش دوستانه بود، عقيده داشت ما ابـتـدا نامزد شويم بعد  پدر ومادرش را در جريان بگذاريم وبعد اقدام به ازدواج كنيم، من بلافـاصلـه دسـت بكار شدم، چون مي‌ترسيدم يك حادثه اي پوري را از من بگيرد.
8‌ماه بعد در آمستردام عروسي كرديم و من پوري را به هامبورگ آوردم و عروس خانه خود كردم. واقعا ما عاشق هم بوديم.هر كاريكه بتواند به اين عشق بيافزايد انجام مي‌داديم، من روي ديوارهاي آپارتمانم همه شعرهاي عاشقانه را نصب كرده بودم. با اينكه توانايي سرودن شعرهاي عاشقانه نداشتم،‌ولي سعي خودم را مي‌كردم مي‌خواستم او بداند كه چقدر عاشقش هستم.
بعد از دو سال پوري حامله شد، ولي متاسفانه در يك تصادف به شدت مجروح شد و جنين را از دست داد، بعد هم پزشكان توصيه كردند تا دو سه سالي حامله نشود، اين مسئله شديدا او را ناراحت و افسرده كرده بود.
قرار بود با پوري بديدار دو برادرش در دانمارك برويم، ولي او پشيمان شده و بعد هم احساس كردم ميلي به اين ديدار ندارد، من هم اصراري نكردم، همان روزها خواهران من از ايران كوچ كردندو در هامبورگ به تحصيل وكار پرداختند، آنها دوستان خوبي براي پوري بودند البته خواهر بـزرگم كـمـي دلـخـور بـود، چون او دلش مي‌خواست من با صميمي ترين دوستش طناز ازدواج مي‌كردم، حتي بارها برايم عكس و فيلم هايش را فرستاد، ولي من به دلم ننشست.
يكروز كه خسته از سر كار آمده بودم، خواهر بزرگم شيده گفت من احساس ميكنم پوري با كسي رابطه دارد، من عصباني شدم  و گفتم تو از روزاول هم بااين وصلت مخالف پوري بودي گفت من اشتباه نمي‌كنم، من با گوش خود شـنيدم كه با آقايي قرار ديدار گذاشت و  بلافاصله خانه را ترك گفت من دچار شك شدم ضمن اينكه مي‌ديدم پوري حواس اش جاي ديگر است، سر ميز شام در فكر بود، دو سه بار با او حرف ميزدم، ولي صداي مرا نمي‌شنيد به شيده گفتم مراقب باش اگر با كسي قرار گذاشت مرا خبر كن، فردا ساعت 2‌ بعد از  ظهر شيده خبر داد، بدنبال يك تلفن او را تعقيب كرده و به چشم خود ديده كه با آقايي قرار داشته حتي او را بغل كرده وسرش را به سينه اش گذاشته است! من ديوانه شدم وتصميم گرفتم به تعقيب پوري بروم، از فردا هر بار شيده زنگ ميزد من با اتومبيل راه مي‌افتادم، يكبار طبق آدرسي كه شيده داده بود جلوي يك رستوران رفتم، آقايي را ديدم كه به فارسي با كسي تلفني حرف ميزد بعد هم بدست و ساعت خود نگاه ميكند، ‌من گوشه اي پنهان شدم، چند لحظه بعد پوري آمد، يكسره به سراغ آن آقا رفت، او را بغل كرد و بعد هم به رستوران رفته و سفارش قهوه و چاي دادند من طاقت نياوردم، جلو رفتم و سيلي محكمي به گونه پوري زده و فرياد زدم  تو يك زن هرزه و دروغگويي هستي، كه اداي عاشق ها را در مي‌آوري! پوري در همان حال خواست حرفي بزند ولي من اجازه ندادم و به خانه برگشتم، يك ساعت بعد پوري با همان آقا وارد خانه شد و درحاليكه اشك مي‌ريخت گفت هوشنگ برادر من است،من روي صندلي يخ زدم، شيده از خجالت  خانه را ترك گفت، من جلو رفتم پوري گفت برادرم هوشنگ عقب مانده ذهني است، نمي‌خواستم با تو روبرو  شود، يعني خودش ميل ندارد، خواهش كرده هيچكس را با او روبرو  نكنيم. گفتم عذر مي‌خواهم پوري گفت ديگر برايم مهم نيست، اگر تو بعد از اين همه سال مرا باور نداري، مرا هرزه مي‌داني بهتر است از هم جدا بشويم.
متاسفانه تلاش من براي آشتي به جايي نرسيد، پوري تا آخرين مراحل طلاق پيش رفته و من ناچارم به آن تن بدهم، ولي با همه وجود  پشيمانم، ناراحتم، عصباني ام و نميدانم واقعا چه بايد بكنم؟