1321-1

 

وحید از نیویورک:
پدرم سالها مهر سکوت بر لب داشت

درست 35 سال پیش بود، من اصرار داشتم با فیروزه که همه هوش وحواس مرا ربوده بود، ازدواج کنم و پدرم اصرار داشت، من با دختر یکی از صمیمی ترین دوستانش وصلت کنم، مادرم در این میان سرگردان مانده بود، که چه کند و طرف کدامیک را بگیرد.
فیروزه دختر بسیار فهمیده، مهربان ، وفادار، قانع وعاشق بود، ما 3 سال بود همدیگر را می شناختیم، به همه زوایای اخلاق و شخصیت هم آشنا بودیم . پدرم می گفت چون تو شغل خوب و خانواده ثروتمندی داری، فیروزه بتو چسبیده، وگرنه بمجرد یافتن یک مرد پرقدرت تر و پولدارتر، تورا پس می زند!
این اختلاف نظرها ادامه داشت، من تقریبا همه مقدمات ازدواج  را فراهم کرده بودم، خانواده هم ناچار تسلیم شده و مرایاری می دادند، تا یکروز که سر کارم نشسته و سخت مشغول بودم، پستچی پاکتی به دستم داد، آنرا با کنجکاوی گشودم، درونش 10 عکس بود، عکس هایی از فیروزه که مردی را بغل کرده وصورتش را می بوسید، در چشمان فیروزه عشق موج میزد، در یک لحظه احساس  کردم، زانوانم می لرزد،دستهایم قدرت نگهداشتن آن عکس ها را ندارد، همه را با خشم پاره کرده و درون سطل آشغال ریختم. دستپاچه شده بودم، نمی دانستم چه باید بکنم، یکی از همکارانم با دیدن وضع آشفته من جلو آمد و پرسید طوری شده؟ گفتم نه، یکی از دوستانم تصادف کرده!
از محل کارم بیرون آمدم، پشت رل اتومبیل نشستم و بدون هدف ساعتها راندم، فریاد زدم و گریستم، به زمین و زمان فحش دادم، فیروزه را خائن ترین زن دنیا خواندم، بعد با دو تا از دوستانم حرف زدم و تصمیم گرفتم به اتفاق به سفر برویم، هر سه راهی شمال شدیم، برای اولین بار من دو سه بطری شراب نوشیدم دوستانم حیرت کرده بودند، حتی وقتی گفتند اگر دو سه تا دختر دعوت کنیم به ویلا، اعتراضی نداری؟ گفتم نه ده تا دختر دعوت کنید.
پدرم مرا پیدا کرد و گفت پسر کجا رفته ای؟ گفتم با بچه ها خوش هستم، گفت فیروزه دهها بار تلفن زده بدنبال تو می گردد، فریاد زدم بگوئید رفته ام به جهنم، او هم برود پی کارش، من در مورد او اشتباه کردم، من دیگر او را نمی شناسم. مادرم زنگ زد و گفت تو چرا دیوانه شده ای؟ فیروزه  شب وروز گریه می کند، گفتم مهم نیست، بگو من یک عشق دیگر پیدا کردم، درست مثل خودش، خیلی هم خوشحالم. مادرم گفت کمی فکر کن، تو بهتر از فیروزه پیدا نمی کنی، فریاد زدم، توی این دنیا صدها هزار فیروزه و بهتر از فیروزه پیدا می شود، مادرجان نگران نباش، من راهم را پیدا کردم، این گونه دخترها، بدنبال ثروت و قدرت مردها هستند،اینها مفهوم عشق را نمی فهمند. وقتی به تهران برگشتم، مادر و خواهرم خیلی سعی می کردند، با من حرف بزنند، علت واقعی این سرکشی را بدانند، ولی من زیر بار نرفتم، نمی خواستم خودم را خوار و کوچک کنم، به همکارانم نیز سپردم، درصورت تماس فیروزه، یک جوری او را رد کنند. حتی در اولین جشنی که پیش آمد، با دو دختر در جمع ظاهر شدم، دوستان فیروزه هم با حیرت تماشایم کردند و دو هفته بعد خبردار شدم، فیروزه به لندن پرواز کرده است.
سه چهار ماه گذشت، من تقریبا شرایط روحی ام بهتر شد، پدرم مرا به یک عروسی برد، که رویا دختر بهترین دوستش هم آنجا بود. برای اولین بار، رویا را از دید یک مرد نگاه کردم، هیچ کم وکسری نداشت، با او رقصیدم، بعد هم قرار ومدارهای بعدی را گذاشتیم و در آستانه تابستان، با هم ازدواج  کردیم، رویا اهل سفر بود، اهل پارتی و لذت از هر لحظه زندگیش بود، پدرش از ثروتمندترین مردان تهران بود، بهمین جهت وقتی زمزمه های انقلاب شنیده شد، او از اولین کسانی بودکه بار و بنه را بسته  و به امریکا رفت من و رویا هم درست در آستانه کوچ پدرم، راهی شدیم وسه ماه بعد همه در نیویورک دوباره دور هم بودیم.
من دلم بچه می خواست، ولی رویا اهل بچه نبود، می گفت بچه دست و پا گیر است. زندگی در نیویورک برای من توام با خوش شانسی هایی بود، حدود 6 رستوران زنجیره ای خریده بودم، که همه موفق بود. یک لیموزین سرویس هم راه انداختم که آن کمپانی هم خوب پیش میرفت، خصوصا که تقریبا 70 درصد از بازیگران سینما و تلویزیون وخوانندگان معروف امریکایی مشتریان ما بودند، به مهمانی هایشان دعوت شدم، با رویا رفتم، رویا کم کم درمهمانی ها کنترل از دست داده بود بد مستی می کرد، گاه اصرار داشت با چهره های معروف برقصد، من عصبانی می شدم، او فریاد می زد می خواهد اززندگیش لذت ببرد!
بعد از ده سال زندگی مشترک، یکروز با پدرم حرف زدم و گفتم ابدا از زندگی خود راضی نیستم، رویا وصله ناجوری در زندگی من است، دلم می خواهد از او جدا بشوم، پدرم می گفت جدایی شما، جدایی بیزینس من و پدرش را هم بدنبال دارد، من در بن بست بودم، تا روزی که خود رویا پیشنهاد طلاق داد، هر دوخانواده دور یک میز نشستند و درحالیکه من بخاطر احترام به حرفهای پدرم علیرغم میل خود مرتب می گفتم میلی به این طلاق ندارم، سرانجام حکم را صادر کردند و من از قفس ده ساله خود بیرون پریدم. متاسفانه  من ناخودآگاه بدنبال دختران و زنانی بودم، که شباهت به فیروزه داشتند، بارها بر خودم نهیب زدم، که فیروزه دیگر وجود ندارد، ولی دست خودم نبود در همین مسیر با میترا، آشنا شدم که روانشناس بود، فکر میکردم او می تواند زندگی مرا پر کند، با هم به سفر رفتیم و نامزد شدیم، و ازدواج کردیم، در شب عروسی در چهره پدرم  اندوه بزرگی را احساس کردم، علت را پرسیدم گفت نگران توهستم، دلم می خواهد خوشبخت بشوی، سر و سامان بگیری، زن دلخواهت را پیدا کنی.
وصلت دوباره هم بعد از 2 سال به جدایی انجامید، من همچنان در پی کسی بودم، که خصوصیات فیروزه را داشته باشد، ولی تلاش بیهوده بود، این بار به توصیه میترا، تحت روان درمانی قرار گرفتم که تا حدودی آرام شدم، در عوض دور عشق و رابطه وازدواج را خط کشیدم، چون می دیدم بدنبال سراب هستم، سرابی که مرا به یک دوره افسردگی و انزوا می کشاند.
این بار سرم را به کار مشغول کردم، یک کمپانی جدید در زمینه کامپیوتر و گرافیک راه انداختم، تقریبا بیشتر فامیل و دوستان را در کمپانی های خود استخدام کرده بودم. همه خوشحال بودند، بجز خودم که انگار درپی گمشده ای بودم، که هرگز نمی یافتم.
یک سال پیش پدرم براثر سکته مغزی بستری شد، همه دورش را گرفتیم، قادر به سخن گفتن نبود، بارها که من بر بالین اش بودم، تلاش می کرد حرف بزند، حتی آنقدر بخود فشار می آورد، که از کنار چشمانش اشک سرازیر می شد، با پزشک معالج اش حرف زدم، گفت او می خواهد حرف بزند، یک پیام و حرف مهم، ولی هنوز قدرت اش را ندارد ، حتی دستهایش حرکت نداشت. یک شب کنارش نشستم و گفتم پدر با ایما و اشاره با من حرف بزن، با دیدن عکس العمل های صورت و چشم هایش و بروی کاغذ جملاتی را نوشتم، بارها آنرا خواندم ، تا بعد از 3 ساعت، کم کم به مسیر درست افتادم. کلماتی که بهم وصل می شد، مرا دچارناباوری می کرد، پدرم از یک راز بزرگ  حرف میزد، اینکه برای جدا کردن من و فیروزه نقشه کشیده و عکس هایی را مونتاژ کرده و برای من فرستاده، تا مرا از فیروزه جدا کند، حالا طلب بخشش می کرد، می گفت فیروزه بیگناه بود، بعد از سالها عذاب وجدان و کابوس های شبانه، اینک در آستانه رفتن از من تقاضای عفو می کرد. صورتش را که از اشک خیس شده بود، پاک کردم، بر پیشانی اش بوسه زدم، گفتم پدر، تو را می بخشم، می دانم که آنروزها می خواستی برای آینده من قدم برداری، آنروزها باورت نمی شد که من واقعا عاشق فیروزه هستم.
پدرم نفسی براحت کشید و با همان ایما و اشاره بمن شماره تلفنی داد، که همان شب زنگ زدم، صدای فیروزه را بعد از 35 سال شناختم، بغض کرده گفت دو سال است با پدرم ارتباط داشته، گفت ازدواج کرده و با وجود دو دختر طلاق گرفته، گفت که سالهاست دچار سرگشتگی است، سالهاست بدنبال گمشده اش یعنی من می گردد، سالهاست می خواهد بیگناهی اش را ثابت کند.
سه روز بعد فیروزه به بالین پدرم آمد، من هم به او پیوستم، بدون اینکه پدرم زبانی بگشاید، با او ساعتها حرف زدیم، او با نگاهش، با اشکهایش به ما جواب داد. بعد از ماهها بر چهره پدرم که بسیار ضعیف شده بود لبخندی نشست. وقتی من  فیروزه را بعد از 35 سال به آغوش گرفتم و بوسیدم، پدرم آهی کشید و رفت، برای همیشه رفت، سبکبال و آسوده خیال رفت و من ماندم و فیروزه، گمشده ای که بعد از 35 سال یافتم.

1321-2

1331-17