1321-1

عاشقي سرگشته
 در خيابان‌هاي استانبول

دو سه روزي بود كه حميد را سرگشته و آواره در خيابان‌هاي استانبول مي‌ديدم، يكي از همكاران قديمي جوانان برايم قصه حميد را برايم خيلي كوتاه گفته بود. ولي دلم مي‌خواست خودم پاي حرفهايش بنشينم، عاقبت دوستي اين گفتگو را ميسر ساخت و حميد كه هميشه چشمانش از اشك قرمز بود، در يك قهوه‌خانه سنتي محله ايراني‌نشين استانبول قصه‌اش را بازگو كرد.
……. سال 90‌ با خوشگلترين دختر محله ازدواج كردم. مينا براستي مثل فرشته‌ها بود، زيبايي آسماني داشت، من تازه دانشگاه را تمام كرده بودم، كه به خواستگاريش رفتم، خانوادهاش رضايت دادند، چون پدرم قول همه نوع ياري را داد، از پرداخت هزينه‌هاي عروسي تا بخشيدن يك آپارتمان يك خوابه مبله ، در حقيقت با آرامش خيال ازدواج كرديم. هر دو عاشق هم شده بوديم، هر دو حتي يكروز تحمل دوري هم را نداشتيم ، مينا ايده‌آل، نجيب،مهربان و همسري مطيع و منطقي بود. هر دو بي صبرانه انتظار تولد اولين فرزندمان را مي‌كشيديم، وي متاسفانه اين آرزو برآورده نشد و با توجه به سيستم جسمي مينا، پزشكان به ما فهماندند كه اين اميد را بايد از دل بيرون كنيم. باور كنيد هر دو بيمار شديم، براي اينكه كسي پي به اين راز نبرد ، براي تعطيلات نوروزي به استانبول آمديم. اين قشنگ‌ترين ماه عسل بود، زيباترين سفر عاشقانه، كه درواقع بهم تكيه داديم، كنار دريا شبها اشك ريختيم، ولي پيمان بستيم كه در هر شرايطي كنار هم بمانيم. مينا نگران خانواده من بود، اينكه مبادا ماجرا را بفهمد و مرا تحت فشار بگذارند و ناچار به جدايي شويم، درحاليكه من براي مينا قسم خوردم ، كه تا پايان عمر پاي او مي‌نشينم و در آينده ترتيبي ميدهم كه كودكي و يا كودكاني را به فرزندي بپذيريم. همانگونه كه مينا پيشبيني كرده بود، بهرحال راز ما برملا شد، خانواده من  آرزو داشتند اولين نوه خود را هر چه زودتر به آغوش بكشند، ما با چنين رويدادي، نااميد و تا حدودي ناراحت، زمزمه‌هاي خود را شروع كردند، مادرم مي‌گفت مرد بدون جانشين، بدون نسل، بدون وارث، به كجا مي‌رود؟ پدرم مي‌گفت من هميشه آرزويم ديدن نوه‌هايم بوده، تو بايد منطقي فكر كني، تو بايد به ده سال و 15‌ سال آينده بيانديشي، چرا كه در آن سالها ديگر پشيماني فايده‌اي ندارد. بگذار مينا هم پي سرنوشت خود برود، شايد او با وصلت با ديگري، براين مشكل فايق آيد.
من در برابر آنها ايستادم، به آنها گفتم مينا همه وجود من، نفس من و همه بهانه‌هاي من براي تلاش بيشتر و آينده‌اي روشن‌تر است. كار درگيري من و خانواده‌ام به جايي كشيد كه من و مينا از شيراز به تهران آمديم، زندگي تازه‌اي را در آنجا آغاز كرديم. دوستان تازه به سراغمان آمدند، دوستاني كه همه ستايشگر مينا بودند، زن و مرد او را بيهمتا، زيبا و رويايي تعريف ميكردند، من به مرور نسبت به اين ستايشها حساس شدم، بطوري كه دور خيلي از آنها را خط كشيدم ولي دو سه دوست خوب راحفظ كردم و با آنها به رفت و آمد و سفر ادامه داديم، از جمله سفرهاي سالانه ما به استانبول بود، چرا كه زيباترين خاطره‌ها رامن و مينا در اين شهر شلوغ و متفاوت و پر از تضاد ساخته بوديم. 9‌ سال پيش در استانبول با يكي از دوستان قديمي‌ام برخورد، با همسر غيرايراني خود آمده بود. با ديدن مينا گفت اگر همسرت يك خواهر مثل خودش داشت من همين امروز همسرم را طلاق مي‌دادم! من كه در طي دو سه سال، بسياري از اين تمجيد و ستايش‌ها شنيده بودم، جا خوردم ولي دوستم با ارائه دلايلي بمن فهماند كه هيچ نظري نسبت به مينا ندارد.
من نمي‌دانم شما كه اين ماجرا را مي‌شنويد، آيا ديده‌ايد مرداني كه متاسفانه با ديدن يك زن زيبا، سعي مي‌كنند ضمن بالا بردن خود، ثروتمند و دست و دلباز نشان دادن خود، در يك لحظه همه دنيا را هم به پاي آن زن بريزند، قول‌ها ميدهند، تعهدها مي‌سپارند و جالب اينكه گاه فراموش مي‌كنند آن زن به ديگري تعلق دارد و اينگونه ستايش‌ها، اينگونه دست و دلبازيها، بهرحال اينگونه زنها را دچار وسوسه مي‌كند و بمرور آنها را نسبت به موقعيت خانوادگي شان دچار ترديد مي‌كند و شايد هم خيلي زود هواي يك زندگي باشكوه‌تر، همسري ثروتمندتر، خوش سر و زبان‌تر و عاشق ترا را بكنند.
من بارها تاثير اين حرفها را روي مينا مي‌ديدم،ولي با سياست خاصي او را نسبت به چنين آدمهايي هشيار مي‌كردم و مي‌گفتم اين آدم‌ها فقط قصد ويراني زندگي‌هاي آرام و عاشقانه را دارند، اينها فقط شكارچي خوشبختي ديگران هستند.
يادم هست وقتي از استانبول برگشتيم، با خود  عهد كردم، اين بار وقتي به سفر ميرويم دو نفره برويم، از فضاي ايراني‌نشين استانبول دور شويم و به همان دوره عاشقانه و آرام و بدون مزاحم سالهاي نخست برگرديم، كه چنين هم شد دو سالي با هم  همه استانبول را زير پا گذاشتيم، به رستوران‌هاي شلوغ و زيبايش رفتيم، با كشتي راهي سفر شديم،ولي احساس مي‌كردم مينا چيزي را گم كرده كه آنهم سيل ستايش‌ها و زمزمه‌هاي وسوسه‌آميز بود.
6‌ سال پيش مهران همان دوست قديمي از امريكا زنگ زد و ما را به استانبول دعوت كرد، مي‌گفت سالگرد ازدواج شان است مي‌خواهند من و مينا هم در آن شركت كنيم، من بهانه آوردم ،ولي درغيبت من آنقدر مهران وهمسرش به خانه ما زنگ زدند و با مينا حرف زدند به او اصرار كرد كه به اين سفر برويم و تا اين حد نسبت به لطف  و محبت دوستان بي تفاوت و شكاك نباشيم من ناچار پذيرفته و در روز معين به استانبول شهر خاطره‌هايمان آمديم. قرار بود با كشتي به يكي از جزاير برويم و در آنجا جشن بگيريم، ولي درون كشتي مهران وهمسرش با هم برخورد شديدي كردند، مهران براي ما توضيح داد كه همسرش هيز و چشم‌چران است چنين مسئله اي نيز براي يك زن دور از استاندارهاي اخلاقي است و او در طي اين سالها بارها به خاطر اين رفتار زشت شكسته و خورد شده است، در آن شرايط ما خواستيم با همسرش حرف بزنيم، ولي او نه تنها از ما گريخت بلكه در ميان راه پياده شد و به استانبول برگشت. ما بهرحال به آن جزيره رفتيم، درحاليكه مهران گوشهاي نشسته و ظاهرا گريه مي‌كرد. مهران در اين مورد مهارت خاصي داشت،خودبخود توجه و ترحم مينا را برانگيخت، بسوي او رفته و كوشيد او را آرام كند، حتي او را بروي عرشه كشتي برد و بيش از دو ساعت با هم گپ زدند، من كم كم متوجه شدم، هر دو مي‌خندند، جلو رفتم و گفتم مثل اينكه غصه‌ها تمام شد، مهران گفت من تا بحال چند بار به تو گفتم اگر مينا خواهري چون خودش داشت من دنيا را زير پايش مي‌ريختم، حاضر بودم هرچه دارم و ندارم بنام او كنم، بعد هم براي هميشه برده‌اش باشم! درحاليكه شنيدن اين حرفها مرا آزار مي‌داد، منيا را به اوج برده بود، صورتش گل انداخته و مرتب تشكر مي‌كرد و مي‌گفت غصه نخور،خودم برايت همزادم را‌ پيدا مي‌كنم!
من در تمام طول راه غصه خوردم و بغض در گلو فرو بردم، ولي وقتي به استانبول برگشتيم، فريادم به آسمان رفت از مينا خواستم چمدان‌ها را ببندد و به ايران برگرديم، ولي مينا براي اولين بار در برابر من ايستاد و گفت من تحمل اين حسادت‌ها و حساسيت‌ها را ندارم، حاضر به بازگشت هم نيستم، اگر مرا دوست داري تا پايان سفر بمان و به من كمك كن يا اين دو را آشتي بدهيم و يا واقعا دختري در ميان فاميل و اطرافيان براي مهران دل شكسته و مظلوم و مهربان پيدا كنيم، يا من خودم مي‌مانم و همه اين اقدامات را به تنهايي انجام مي‌دهم!
من كه ديوانه شده بودم، اصلا نفهميدم چه كردم، چون يك لحظه به خود آمدم كه درون هواپيما روي آسمان تهران بودم. توي فرودگاه كه پياده شدم، آرزو
 ميكردم هيچ آشنايي مرا نبيند، خوشبختانه بدون برخورد با آشنايي به خانه رفتم، آن شب تا صبح دراتاق‌ها را ه رفتم و بر بخت سياه خود لعنت فرستادم و اشك ريختم.
بعد از 24‌ ساعت همه وجودم به سوي مينا پر مي‌كشيد، طاقت نياوردم، دوباره به سوي استانبول پرواز كردم، يكسره به همان هتل رفتم، ولي هيچكس آنجا نبود، نه مينا و نه مهران و همسرش، ديوانه‌تر به همه هتل‌ها سر زدم، شب‌ها به همان ميعادگاه‌هاي عاشقانهمان مي‌رفتم، در دل با مينا حرف ميزدم، بااو  شوخي مي‌كردم و با او مي‌خنديدم، گاه رهگذران با حيرت نگاهم ميكردند و به سرعت دور مي‌شدند. سعي كردم با تلفنهاي مهران در امريكا تماس بگيرم، همه قطع بود!
20‌ روز تمام همه جا را زير پا گذاشتم، ولي نشانه‌اي از مينا نيافتم، سرانجام باخود گفتم بايد دل از مينا بكنم، بايد او را فراموش كنم، شايد كه او در تمام  آن سالها، عاشق دروغيني بيش نبوده است.
بي سر و صدا به ايران برگشتم، ولي خيلي زود فهميدم بدون مينا كارم به جنون مي‌كشد، هر چه داشتم فروختم و به فاميل گفتم مي‌خواهم با مينا به خارج بروم و بعد به استانبول برگشتم، درست 6‌ سال است در اين شهر سرگشته، آواره بدنبال مينا مي‌گردم، ديگر برايم مهم نيست دوست و آشنا درباره‌ام چه مي‌گويند، بقولي آب از سرم گذشته است گاه كه به كنار ساحل ميروم، با وجود هواي دم كرده ساحل، بوي آشناي عطر تن مينا را به مشام مي‌كشم، من مطمئن هستم كه روزي باز مي‌گردد. چراكه خوب مي‌داند كه از من عاشقتر در اين دنيا وجود ندارد.

1321-2