1321-1

مهتاب از لندن:
آن شب که پدرم گریست

5 ساله بودم ، که با بچه های هم سن و سال خودم، ادای بزرگترها را در می آوردیم و مادرم از خنده غش می کرد، کم کم در محافل زنانه، من و دخترخاله ام سوری را تشویق می کردند، تا در قالب مادر بزرگ ها و پدر  بزرگ های خیلی مسن و عصا بدست و لرزان در اتاق ها بالا و پائین برویم و با صدای گرفته دستور صادر کنیم.
هیچکس آنروزها نمی دانست، که من عاشق بازیگری هستم، هنر و توانایی بازیگری در همه وجود من ریشه دارد، چون گاه جلوی تلویزیون می نشستم و به همه حرکات و حرفهای بازیگران فیلم ها وسریال چشم می دوختم ودر خیال خود، با آنها همبازی می شدم، در تنهایی خود، باصدای بلند حرف میزدم، جلوی آینه حرکات بعضی بازیگران کم سن و سال را تقلید می کردم و خود لذت می بردم.
این عشق و علاقه با من بزرگ شد، در دوران مدرسه، در هر نمایشنامه ای، من یک نقش داشتم وبمرور مسئولان هنری مدرسه، به من نقش های مهم تر و بزرگتر سپردند و وقتی من ازعهده شان برآمدم، بمن تشویق نامه هم دادند.
یکبار که نقش یک زن پیر و شکسته را بازی می کردم، پدر ومادرم هم آمده بودند و برای اولین بار پدرم رادیدم که از خنده ریسه میرود و بعد از اجرای نمایش مرا بغل کرد و گفت تو چقدر بامزه شده بودی!
من خیال می کردم پدرم این هنر و توانایی مرا دوست دارد، همین مرا تشویق کرد در دوران دبیرستان نقش های مهم تری را بعهده بگیرم، تا یک شب دو سه دست اندرکار تلویزیون وسینما به سراغ پدرم رفتند و از او خواستند، اجازه بدهد، من در سریال و فیلم بازی کنم.
این دعوت بود، که پدرم را به خشم آورد و فریاد زد، من از این دلقک بازیها خوشم نمی آید، مسئله بازی در یک نمایش مدرسه، یک مسئله دیگری بود، ولی اینکه من اجازه بدهم دخترم بجای تحصیل در رشته پزشکی برود آرتیست بشود، محال است، هیچگاه با من دیگر چنین سخنی را در میان نگذارید.
آن شب من تا صبح گریه کردم، چون تا آنروز فکر می کردم، پدرم با من موافقت دارد و حتی یک حامی و مشوق بزرگ من است. فردا صبح با مادرم حرف زدم، گفت دختر! بهتر است دور بازیگری را خط بکشی، وقتی پدرت می گوید، نه، یعنی نه، و هرگز! خیلی دلم شکست، همه رویاهای کودکی و نوجوانی ام آن روز به نقطه پایان رسید.
این برخوردها، از عشق من به بازیگری کم نکرد، دراندیشه راهی بودم، تا بدنبال این رشته مورد علاقه خود بروم، گرچه پدرم فشارآورد، که در کنکور شرکت کنم و بدنبال رشته جراحی بروم، آنهم جراحی قلب. چون پدر بزرگ وعمویم بخاطر سکته قلبی درگذشته بودند. من همه آنچه توانستم کردم، تا در کنکور قبول نشوم. خودبخود دو سال ظاهرا تلاش من برای گذر از کنکور به نتیجه ای نرسید، پدرم فشار آورد، بدنبال رشته پرستاری بروم، تا بعدا راهی برای پیگیری رشته پزشکی بیایم.
علیرغم میل خودم رشته پرستاری را تمام کردم و در یک بیمارستان معروف بکار پرداختم، از دیدگاه انسانی، دلسوز و مسئول بودم و به فریاد بیماران می رسیدم،ولی براستی آن شغل را اصلا دوست نداشتم، در پشت پرده، در هفته دو بار به کلاس های بازیگری می رفتم، در زمینه کارگردانی نیز مطالعه می کردم، گاه حتی می نوشتم و نوشته هایم بصورت سریال و فیلم، تا حدی مورد توجه قرار گرفته بود و حتی یکی از سوژه های من، مورد توجه و تائید یک کارگردان معروف قرار گرفت و آنرا از من خرید، این رویداد بکلی مرا دگرگون کرد، با خود گفتم می توانم حداقل در این زمینه به بعضی از آرزوهایم برسم، پشت پرده رفت و آمدهایم به محافل سینمایی و تلویزیونی باز شد. سوژه ها و خلاصه داستان هایم را روی دست می بردند و دستمزی هم می دادند.
یکبار خودم به کارگردانی که قصه ام را پسندیده بود، پیشنهاد دادم، نقش مادربزرگ آن قصه را بازی کنم، ابتدا باورش نمیشد، ولی وقتی از من تست گرفتند با حیرت گفت من حاضرم با تو قرارداد ببندم، گفتم چنین اجازه ای ندارم، ولی این نقش را بازی می کنم. بعد از 3 ماه با یک گریم استادانه اسکندری، من آن نقش را با مهارت بسیار بازی کردم و تحسین وحیرت همه را برانگیختم. با اصرار خواستم نامی از من نبرند، فقط به یک اسم مستعار بسنده کنند.
بعد از 6 ماه بمن خبر دادند، ممکن است من کاندیدای جایزه ای بشوم، هیجان زده شدم، ولی ترسیدم پدرم بفهمد، خودم را کنار کشیدم، فیلم به دوسه فستیوال هم رفت و دریکی از آنها نقش من برنده شد. ولی من هیچ جا خودی نشان ندادم. حتی جایزه را که بنام مستعار من آمده بود، در زیر لباسهایم درکمد پنهان کردم.
10 سال پیش دیگر از پنهان کاری ها خسته  شدم، از اینکه بدنبال خواسته های دل خود نرفته ام، خودم را سرزنش کردم و در سفری به لندن، تصمیم گرفتم همان جا بمانم، علیرغم میل پدر ومادرم، در لندن در یک کلینیک شغل پرستاری پیدا کردم و همان را دلیل ماندگاری خود کرده وویزا گرفتم و بلافاصله بدنبال تکمیل زبان و بعد نوشتن سناریو و همچنین یافتن یک نقش خوب رفتم.
وقتی به مادرم همه چیز را تلفنی گفتم، نگران شد و گفت اگر پدرت بفهمد دق می کند، ترا بخدا هر کاری می کنی، پنهانی باشد، با گریم و نام مستعار باشد، که پدرت می شکند، او هیچ نظر درست و مثبتی  نسبت به بازیگری ندارد.
من نام و فامیل خود را در انگلیسی تغییر دادم و خیلی زود به سریال ها و گاه تئاترها راه یافتم، ایفای نقش یک زن مسن در یک سریال، چنان تحسین همه را برانگیخت که کم کم من بعنوان یک بازیگر جوان، ولی با قدرت ایفای نقش زنان مسن شناخته شدم. در طی 6 سال من به دریافت 3 جایزه نائل آمدم و در پشت صحنه هم قصه هایی که می نوشتم، با کمک یک نویسنده انگلیسی، با قیمت های خوبی فروش میرفت.
چند ماه پیش من خانه بزرگی خریدم، و با یک کارگردان معروف تئاتر ازدواج کردم، درست در روزهایی که من حامله بودم، پدر و مادر وخواهر بزرگم به لندن آمدند، بعد از حدود 8 سال پدر ومادرم را شکسته و پیر دیدم، باورم نمی شد، ولی مادر و خواهرم که دورادور در جریان فعالیت های من بودند، هر دو خوشحال بنظر می آمدند. مادرم مرا تشویق می کرد. مرتب می گفت برو نقش ژاندارک را بازی کن.
من هنوز با پدرم درباره بازیها و یا سناریو نویسی سخن نگفته بودم، ولی در پی فرصتی بودم، تا بعد از سالها به او بگویم، که تنها بخاطر احترام به او رشته پرستاری را دنبال کردم.
یک شب که همگی دور هم نشسته بودیم و یکی از سریال های معروف را تماشا می کردیم، من همه وجودم می لرزید، چون در آن سریال من نقش یک زن جراح مسن را بازی می کردم، که در جراحی بسیار حساس پدرش درمانده است، درواقع او اجازه چنین عملی را ندارد و درست در لحظاتی که پدرش به سوی مرگ میرود، او با مهارت تمام درحالیکه با همه وجود اشک می ریزد، به دو جراح زیر دست خود، دستور عمل را میدهد و در تمام مراحل آنها را راهنمایی و هدایت می کند و سرانجام جان پدرش را نجات می دهد.
در یک لحظه به صورت پدرم نگاه کردم، همه صورتش خیس اشک بود، آرام بسوی مادرم برگشت و گفت چقدر دلم میخواست، این جراح دختر من بود، مادرم بغض کرده گفت این جراح دختر توست، مهتاب است که نقش این جراح را با مهارت بازی می کند. پدرم از جا بلند شد و نگاهی به صورت من و نگاهی به چهره آن جراح مسن کرد، جلوتر آمد و مرا بغل کرد و گفت من به همین هم راضی هستم، با همین هم بتو افتخار می کنم و شرمنده ام که سالها در برابر خواسته هایت ایستادم.

1321-2