1321-1

حامد از اورنج کانتی:
لیلی را از چنگم ربود

درشب نامزدی با لیلی، مادرم گفت من همیشه از زنهای زیبا می ترسم، دردسر و مشکل می سازند. تو بهتر نیست در این مورد کمی تجدیدنظر بکنی؟ من خندیدم و گفتم عمری دنبال یک دختر خوشگل می گشتم، حالا که پیدایش کردم رهایش کنم؟
من و لیلی عاشق هم بودیم، با هم قرار سفر به خارج را گذاشته بودیم، لیلی عاشق پاریس بود و من دلم میخواست به امریکا بیایم، من درایران یک خانه نوساز خریده بودم، که بدلیل یک مشکل قانونی در مورد زمین، آنروزها امکان فروش اش، به هیچ وجه نبود. ولی من سرمایه کافی داشتم، که جوابگوی این سفر تاحدی ریسکی باشد.
یکسال بعد از ازدواج ، من و لیلی همه چیز را جمع وجورکردیم، من خانه را به خواهرم اجاره دادم و با  دستمایه کافی راه افتادیم، درحالیکه مادرم تا آخرین لحظه، مخالف این سفر بود، می گفت خوب می دانم، در این سفر، لیلی را از دستت در می آورند!
ما به ترکیه رفتیم، در یک هتل نه چندان گران، اتاقی گرفتیم، زندگی تازه، با محیط تازه، برایمان هیجان انگیز بود، هر روز صبح به یک رستوران ساحلی می رفتیم و صبحانه می خوردیم، در طی روز بدنبال راه های خروج از ترکیه وگرفتن ویزای اروپا وامریکا میرفتیم، خرید می کردیم، با ایرانیان بسیاری آشنا می شدیم.
یکروز در بازار قدیمی استانبول، با یک آقای میانسالی بنام جمشید و خواهرش رویا آشنا شدیم، جمشید برای دیدار خانواده اش آمده بود، بعد از 20 روز همه را روانه ایران کرد و رویا در آستانه سفر به استرالیا با نامزدش بود و جمشید هم در آستانه بازگشت به امریکا.
جمشید ما را به هتل شان دعوت کرد، که در یک منطقه خوب و بقولی اروپایی بود، اصرار داشت ما هم به هتل آنها نقل مکان کنیم، ولی من عقیده داشتم با توجه به اقامت طولانی، توانایی پرداخت هزینه هتل را ندارم. گفت من اتاق خواهرم و نامزدش را با قیمت خوب برایتان می گیرم و سه روز بعد ما به آن هتل رفتیم و در اتاقی مجاور جمشید سکنی گرفتیم.
من از همان روزهای اول متوجه نگاه های جمشید به لیلی می شدم، گاه می گفت خوش بحالت، که زن زیبایی داری، دیگر نیازی به تماشای زنان دیگر نداری، یکی دو بار هم گفت لیلی خانم! شما خواهر، یا دوست و آشنایی شبیه به خودتان ندارید؟
من به لیلی گفتم فکر نمی کنی جمشید کمی هیز است؟ گفت اتفاقا چه مرد خوب و نجیبی است، مرتب سفارش می کند ما قدر هم را بدانیم. یک شب جمشید پیشنهاد داد به یک سفر دریایی 3 روزه برویم ومهمان او باشیم، ما بهرحال چاره ای نداشتیم، چون حتی بلیط کشتی راهمراه با هزینه هتل و غذا و غیره را هم تهیه دیده بود.
باخود گفتم  در این سفر بیشتراو را می شناسم، اگر براستی مرد نقشه کشی بود، بلافاصله خود راکنار می کشیم. البته با روز خوبی شروع کردیم و با اصرار او مرتب مشروب می خوردیم و از غذاهای گوناگون کشتی بهره می بردیم، تا روز دوم، لیلی لباس سکسی دور از انتظاری پوشید، بطوری که همه نگاه ها را بدنبال خود کشید، من ناراحت شدم، با او جرو بحث کردم، لیلی فریاد زد، گریه کرد و بعد هم بحال قهر غیبش زد.
من همه کشتی را گشتم، ولی هیچ خبری از او نبود، جمشید که بنظر نگران می آمد، گفت تو با لیلی چه کردی؟ گفتم فقط یک جر و بحث معمولی، گفت ولی او بشدت ناراحت بود، می گفت خودم را پرت می کنم توی آب ها ، راحت میشوم، من فکر میکنم کار دست خودش داده . من تکان خوردم، گفتم امکان ندارد. گفت من شال اش را آن سوی کشتی پیدا کردم، بروی عرشه، نقطه ای که هر کسی خودش را براحتی پرتاب می کند و راه نجاتی هم نیست. من بشدت ترسیده بودم، جمشید گفت چون چندنفر شاهد دعوای شما بودند، بهتر است در اولین توقف پیاده بشوی و برگردی  استانبول، گفتم بعد چه بکنم؟ گفت بعد هم برگرد ایران، بگو لیلی با من قهر کرد و خودش رفت اروپا. گفتم ولی من دوستش دارم. گفت مرد حسابی می خواهی بمانی و اتهام قتل لیلی را به گردن بگیری؟ حداقل من به مسئولان کروز می گویم زن و شوهر پیاده شدند و رفتند، من نگران تو هستم، می ترسم همین جا دستگیرت کنند و به اتهام پرتاب کردن لیلی از کشتی راهی زندان بشوی!
دیدم برخلاف انتظارم، دلسوزیها و هشدارهای جمشید عاقلانه است، خصوصا که درست 8 ساعت بود، خبری از لیلی نبود و یکبار که از گارد کشتی درباره اش سئوال کردم، با طعنه گفت لابد پرتابش کردی توی دریا!
من در توقف بعدی پیاده شده و دو ساعت بعد با یک کشتی دیگر روانه استانبول شدم. بشدت دچار ترس و دستپاچگی شده بودم، چمدان لباس های خودم و لیلی را آماده کردم، ولی در آخرین لحظه فقط چمدان خود را برداشته و بدون سروصدا و حتی خبر دادن به هتل، خودم را به اتوبوس های ایران رساندم و با دلی پر از اندوه و دلهره به ایران برگشتم. ظاهرا همه آنچه من درباره تغییر اخلاق لیلی، بعد هم فرارش به اطرافیان گفتم، باور کردند، گرچه خانواده لیلی برایم خط و نشان کشیدند، ولی آنها هم بعد از دو ماه به هر دلیلی دست کشیدند و من کوشیدم تا راه تازه ای برای خروج از ایران پیدا کنم.
یکسال بعد من غیابا لیلی را طلاق دادم، درحالیکه نمی دانستم او واقعا زنده است یا نه. ولی بهرحال خواستم آخرین پیوند خود را هم با او قطع کنم.
3 سال بعد دوستم مهدی که در نیویورک زندگی می کرد، بمن خبر داد، که لیلی را با آقایی همراه یک دختربچه کوچولو دیده است، وقتی مشخصات آن آقا را پرسیدم، با جمشید برابر بود! باور کنید حدود 2 روز گیج بودم، باورم نمی شد جمشید و لیلی با طرح یک نقشه و یا سناریو، مرا فریب داده و روانه ایران کردند و حداقل 4 سال مرا در برزخ رها نمودند.
این خبر چنان مرا تکان داد که تصمیم گرفتم روزی با همه قدرت با آنها روبرو بشوم. با دو سه تا از دوستانم در ایران و ترکیه، به تهیه و تولید لباس ها وکفش ها و جواهراتی شبیه مارک های معروف پرداختیم، که البته مارک تازه ای برخود داشت. این تولیدات چنان مورد استقبال قرار گرفت، که سفارش هایی را از اروپا گرفتم و بعد بعنوان اولین گروه ایرانی به چین رفتم، با یک سرمایه دار چینی، کارگاه بزرگی دایر کردیم. من در مدت 14 سال، به یک ثروتمند بزرگ مبدل شدم، من در ایران، چند خانه و ویلا، بوتیک مجموعه ساختمانی داشتم، در چین هم در یک هتل با آن آقای چینی شریک بودم، بعد اولین مجموعه آپارتمان های قدیمی ریمادل شده، کنار تنگه بسفر در استانبول را خریده و برای فروش و یا اجاره ویا هدف های توریستی آماده ساختم.  در استانبول با یک خانم ترک آشنا شده و ازدواج کردم که یک فرشته واقعی بود، 3 دختر و پسر بمن هدیه داد که همه امید من شدند. دو سال پیش در منطقه اورنج کانتی در جنوب کالیفرنیا، اولین سرمایه گذاری را کردم ودر اینجا بود که از طریق دوستی فهمیدم، لیلی و جمشید بخاطر یک سری کلاهبرداری 8 سال زندان بودند و اینروزها در شرایط بد مالی و جسمی و روحی در سن دیه گو زندگی می کنند و دخترشان نیز به اتهام قتل زندانی است.
یک سال پیش در پارکینگ محل کارم، با  دو انسان پیر و شکسته روبرو شدم، من ابدا لیلی را نشناختم. جمشید را بخاطر سبیلی که همیشه بر لب داشت شناختم، آمده بودند، طلب بخشش کنند و برای آزادی دخترشان کمک می خواستند و می گفتند بیگناه است. از آنها اطلاعات لازم را گرفتم و گفتم ترجیح می دهم خودم دنبال کنم و طوری نشان دادم، که میلی به دیدن دوباره شان ندارم. حدود 20 روزی با یک وکیل ماجرای دخترشان را دنبال کردم، حق داشتند، دخترک براستی بیگناه بود. من همه هزینه های  وکیل و دادگاه را پذیرفتم، تا سرانجام سه هفته قبل دخترک آزاد شد. از من پرسید شما کی هستید؟ چرا این کار را برای من کردید؟ گفتم روزگاری مادرت را می شناختم، گفت چگونه  جبران کنم؟ گفتم فقط مراقب مادرت باش، مادرت بدجوری شکسته است. گفت قول میدهم، بعد مرا بغل کرد و گفت چقدر بوی خوب میدهی، بوی یک پدر مهربان را، کاش پدر من بودی.

1321-2