1321-1

فریبا از تگزاس:
من 5 سال زندان خانگی بودم

6 سال پیش با خانواده رفته بودیم ترکیه. یک کنسرت بزرگ در انتالیا برپا بود، خواننده محبوب من می خواند، با چه ذوق و شوقی رفته بودیم. دو سه روز اول را در استانبول حسابی گردش و تفریح داشتیم، بعد هم برای کنسرت  روانه شدیم.
بیرون سالن، همه سیگار می کشیدند، بوی ماری جوانا هم همه جا پیچیده بود، آقایی تقریبا میانسال با لباس شیک و سر و زبان چرب و نرم جلو آمد و گفت ببخشید خانم! شما مجرد هستید؟ گفتم چرا می پرسید؟ گفت راستش می خواهم زن بگیرم، همه آنچه می طلبم در شما وجود دارد! نگاهش کردم و با خودم گفتم : آیا حقیقت را می گوید یا بدنبال یک رابطه گذراست؟
پرسیدم از کجا می آئید؟ گفت سیتی زن امریکا هستم، یک زن آلمانی داشتم، پدرم را در آورد، دیدم فقط زن ایرانی بدرد زندگی می خورد، دلم چند تا بچه می خواهد، که زیر سقف خانه مرا پدر صدا بزنند.
حرفهایش به دلم نشست، گفتم باید با پدر ومادرم حرف بزنی، البته فقط مادرم با من آمده. گفت مادر را نشانم بده، بقیه اش با من! یک ساعت بعد که کنسرت تمام شد، شاهین من و مادر و دو خواهرم را به شام دعوت کرد. سر میز کلی با مادرم حرف زد و چنان از زندگی مرفه، شغل موفق و آینده طلایی من و خودش گفت، که مادرم قول داد، بعد از گفتگوی تلفنی با پدرم، فردا با هم دیداری داشته باشیم. خواهرانم تا سپیده دم سربسر من می گذاشتند، می گفتند شانس درخانه ات را زده، یک شوهر ناب نصیب ات شده، معطل نکن، بهترین موقعیت است، همه دخترها بدنبال یک شوهر سیتی زن شاغل و ثروتمند می گردند، تو بهتر از شاهین پیدا نمی کنی.
سه روز بعد ما تصمیم به ازدواج گرفتیم، خود شاهین همه راه و چاه ها را بلد بود،  با هم وصلت کردیم و من به هتل محل اقامت او رفتم و قرار شد به ایران برگردیم، تا او ترتیب ویزای مرا بدهد. من در همان چند روز، شاهین را یک مرد کامل دیدم، و خدایم را شکر کردم، که چنین بختی تصیبم شد.
بعد از یک هفته ما به ایران برگشتیم، بعد از 8 ماه من دوباره به آنکارا رفتم و ویزا گرفتم و روانه امریکا شدم. یک روز دم کرده وارد دالاس شدم، شاهین منتظرم بود، مرا بغل کرده و بسبک فیلم های عاشقانه کلی بوسید و گفت چون خسته ای، یکسره میرویم خانه، که اتفاقا وارد خانه ای شدم، که همیشه آرزو داشتم. پر از گل و سبزه و درخت و پنجره اش رو به یک میدان بزرگ، که رفت وآمد اتومبیل ها و مردم را می دیدم.
من منتظر بودم، شاهین بساط عروسی را راه بیاندازد، ولی او فقط حدود 15 نفر از دوستان خود را به یک رستوران دعوت کرد و بعد هم وقتی چشمان هیز و عطشناک دوستان خود را دید، گفت میدانی موضوع چیه؟ این مردها همه هرزه هستند، همه می خواهند مرا به جمع فاسد خود بکشند، یا زن همدیگر را بقاپند. من ترجیح می دهم زندگی مان درخلوت خودمان بگذرد و خوش باشیم. یک هفته بعد شاهین گفت هنوزما نمی توانیم بسبک امریکایی ازدواج کنیم، چون همسر قبلی ام، ورقه طلاق را امضا نکرده است او می خواهد همه زندگی مرا بگیرد  و برود، من هم مقاومت می کنم، او را تا پای مرگ می برم، ولی زندگیم را به او نمی بخشم. پرسیدم وضع ما چه میشود؟ گفت تو بعنوان نامزد آمدی، من ترتیب این کار را میدهم. گفتم ولی ما در ترکیه رسما ازدواج کردیم. گفت مسئله ترکیه با امریکا فرق می کند، اگر بفهمند من 2 تا زن دارم، کلی برایم دردسر درست میشود، بعد هم مسئله نامزدی تو خود یک مشکل دیگر است. پرسیدم چه مشکلی ؟ گفت تو بعد از چند ماه یا باید برگردی و یا من باید با تو رسما ازدواج کنم. گفتم خوب چه باید کرد؟ گفت هیچ، تو بر نمی گردی، به زندگی ظاهرا غیر قانونی خود ادامه میدهی، تا من آن زن را طلاق بدهم. من حرفی نداشتم، ولی ته دلم شور میزد، با خود می گفتم اگر مامورین اداره مهاجرت بفهمند، به سراغ من بیایند چه میشود؟  خود شاهین گفت باید سعی کنی از خانه بیرون نروی، چون اگر ماموری تو را دستگیر کند،نه تنها دیپورت می شوی، بلکه هیچگاه امکان سفر به امریکا را نخواهی داشت.
من قبول کردم، بهرحال خانه با صفایی داشتم، من هم چند ماه بعد حامله شدم، که شاهین مرا به یک کلینیک آشنایی برد، تا دخترم بدنیا آمد. من چنان سرم گرم مهمان تازه ام  و رسیدگی به خانه و آشپزی و مشغولیات دیگر شده بودم، که اصلا میلی هم به بیرون رفتن نداشتم، من حتی وقتی به دکتر و داروخانه میرفتم،دچار ترس می شدم، تا یک اتومبیل پلیس از کنارم رد می شد،همه وجودم از دلهره یخ می کرد.
در این فاصله من درون خانه با تماشای تلویزیون، زبان انگلیسی ام را تکمیل می کردم، گاه بروی اینترنت هم  می رفتم و همین مرا کاملا سرگرم می ساخت. بعد از دو سال دلم می خواست بهرحال بیرون بروم، خرید بکنم، دوستان تازه ای بیابم، ولی شاهین مرا بکلی منع کرده بود، من یک عروسک خانگی بودم، که شاهین ساعت 8 صبح ترکم می گفت. ساعت 7 شب باز می گشت، من باید همه طنازیهای زنانه ام را بکار می گرفتم و او را از لذت سیراب می کردم وهمین او را خوشحال می کرد. دو سه بار گفتم حداقل با دو سه دوست مطمئن رفت و آمد آغاز کنیم. گفت همه شان خائن هستند، تو را لو می دهند، من به خیلی ها گفتم تو برگشته ای ایران.
گفتم یعنی بعد از سه چهار سال هنوز همسر سابق ات رضایت به طلاق نداده؟ گفت البته که رضایت داده، ولی همه زندگی مرا می خواهد وکیل گرفته و به جان من افتاده،من باید مقاومت بکنم،وگرنه این خانه را هم ازما می گیرد.
یکسال پیش من با توجه به اطلاعاتی که از رادیو تلویزیون ها گرفته و از خواندن روزنامه ها و مجلات بدست آورده بودم،خودم با اداره مهاجرت تماس گرفتم. یکی از کارمندان کنجکاوی کرد پرسید ماجرای تو چیست؟ من همه چیز را  گفتم، گفت بمن چند ساعت وقت بده، دوباره زنگ بزن. هنوز یک ساعت نشده بود که زنگ زدم، گفت تو یکبار به لاس وگاس رفته ای و در همان سفر درواقع با همین آقا ازدواج کردی و خود خبر نداری! باحیرت گفتم ولی آن موقع گفت این ورقه ها مال نامزدی است، گفت هر چه هست که تو الان همسر قانونی این آقا هستی و گرین کارت هم داری، بنابراین تو هیچ مشکلی نداری، این آقا هم همسرش را سالها پیش طلاق داده است. گفتم تکلیف من در این شرایط چیست؟ گفت هیچ، تو فقط چند سال است، ندانسته زندانی خانه شوهرت شده ای، اگر شکایت کنی بلافاصله این آقا را دستگیر می کنند. گفتم نمی خواهم او را به دردسر بیاندازم، چون عاشقانه و دیوانه وار مرا دوست دارد. گفت پس دیگر خودت تصمیم بگیر چه بکنی.
من همان شب ماجرا را برای شاهین گفتم، دستپاچه شد، به گریه افتاد.  گفت چون دیوانه تو هستم، دلم نمی خواهد هیچکس با تو روبرو شود، از همه مردها می ترسم، از همه آدمها می ترسم. گفتم من دیگر تحمل این زندگی را ندارم، من می خواهم از زندان خود بیرون بیایم. فریاد زد اجازه نمی دهم، بعد هم وحشیانه بمن حمله کرد. صدای فریاد من و دخترم، همسایه ها را خبر کرد، کار به دخالت پلیس کشید، من با همه این رویدادها، هنوز نمی خواستم، شاهین به دردسر بیفتد، مرتب می گفتم شوهرم تقصیری ندارد،ولی وقتی شاهین به افسر پلیس هم حمله برد، بکلی چهره این حادثه عوض شد و من فهمیدم شاهین سابقه بیماری روانی دارد، دو بار در بیمارستان بستری بوده است.
اینک قانون و یک وکیل دلسوز، مرا از زندان 5 ساله ام رها کرده اند، تا بزودی از زندگی شاهین هم بیرون بروم.

1321-2