1321-1

مژده ازنیویورک
درحسرت عروسک های گمشده

من از مادری بدنیا آمدم، که عاشق زندگی بود، عاشق شوهرش بود، عاشق من بود، اتاق کوچک مرا پر از عروسک کرده بود. من در 2سالگی که تازه با دنیای عروسک ها و اسباب بازیهای رنگین خود، آمیخته بودم و گاه از شوق فریاد میزدم، مادرم را از دست دادم، من آنروزها نمی فهمیدم که از دست رفتن مادر چه برسرم آورده، گاه توی اتاق ها بدنبالش می گشتم، شبها توی تاریکی با دستهای کوچکم او را جستجو می کردم، ولی هیچ خبری نبود، پدر می کوشید مرا به نوعی سرگرم کند، اطرافیان بیش از همیشه مهربانی می کردند تا یکسال بعد، که پدرم همسر تازه ای به خانه آورد، من همچنان غرق در محبت و عشق آشنایان بودم.
ورود یک مادر تازه، مرا کاملا گیج کرده بود، مادری که تا پدر در خانه بود، با من مهربان بود، نوازشم می کرد، ولی در نبود پدر، برسرم فریاد میزد و به هر بهانه ای عروسک هایم را در اتاق دیگری پنهان می کرد. روزی که یک کوچولوی دیگر وارد جمع مان شد، من دیگر فراموش شدم، کاش فقط فراموش می شدم، چون نامادری به هر بهانه ای مرا تنبیه می کرد، از غذا و هرنوع شیرینی و میوه منع می نمود و عروسک هایم را گرو نگه می داشت.
کم کم به بهانه های مختلف، اتاق من از عروسک و هر نوع اسباب بازی خالی شد، درحالیکه مونس تنهایی من،عروسک هایم بود، با آنها حرف می زدم، درد دل می کردم، اشک می ریختم وحتی گرسنگی هایم را با آنها قسمت می کردم، تا آنجا که حسرت یک لحظه عروسک داشتن در دلم ماند.
گاه در مدرسه با عروسک همکلاسی هایم سرگرم می شدم، در مهمانی ها، دور از چشم نامادری، عروسکی را به آغوش می گرفتم، غرق بوسه اش می کردم و زمان خداحافظی اشک می ریختم، من که کودکی ام دربرخوردهای خشن نامادری بمرور گم می شد، همه کار می کردم، تا شاید یک لحظه کوتاه کنار خواهر کوچکم و اسباب بازیهایش بنشینم، ولی من از هر جهت، ممنوع شده بودم، تا باتفاق خانواده به نیویورک آمدیم. کمی که بزرگتر شدم، پنهانی عروسکی می خریدم و درون کیف و لباس هایم پنهان می کردم، تا شبها تنهایی ها و بیکسی هایم را با او قسمت کنم، با او حرف بزنم. از نا مادری گله کنم، از بی مهری و بی تفاوتی پدر بگویم. هر بار که نامادری به دلیلی آن عروسک را پیدا می کرد، جلوی چشمان من با قیچی تکه و پاره می کرد و فریاد بر می آورد، که تو خجالت نمی کشی؟ من از دیدن آن منظره، انگار بدن خودم را تکه پاره می کردند، همه وجودم پر از درد می شد، آن شب تا صبح در کابوس بسر می بردم، انگار در عزای عزیزی نشسته ام، چشمانم از اشک پر بود و دلم پر ازاندوه و هیچکس حال و روز مرا نمی فهمید، یکی دو بار که برای بچه های مدرسه تعریف کردم، با مسخرگی و خنده و شوخی مرا رد می کردند.
بعد از پایان دبیرستان، کاری پیدا کردم، از پدر ومادر اجازه گرفتم، تا در آپارتمان دوستی شریک شوم، هیچکس مانعم نشد، در چشمان نامادری برق شادی را دیدم، انگار انتظار چنین روزی را می کشید، پدرم نیز بی تفاوت گفت اگر با دوستانت راحتی، برو زندگی تازه ای داشته باش!
عجیب اینکه من در جمع دوستانم، یکی دو نفر را می شناختم، که با نامادری زندگی می کردند، ولی سرشار از عشق و محبت آنها بودند، یکی از آنها می گفت مادرم در ایران است، ولی من ترجیح می دهم با نامادری مهربانم، که موجود نازنین و بسیار مهربانی است زندگی کنم و من از خودم می پرسیدم چرا من چنین نصیبی نداشتم؟
آنروز که با یک همکار خود همخانه شدم و برای خود یک اتاق مستقل پیدا کردم، دهها عروسک خریدم، همه را درون اتاق خود جای دادم، برای همه لباس و وسایل مختلف تهیه دیدم، شب ها آنها را دور و برخود می گذاشتم و در کنارشان شام می خوردم، موزیک گوش می دادم، انگارهمه شان با من حرف می زدند، هرکدام به زبانی از من تشکر می کردند، دنیای قشنگی بود، همخانه ام از دیدن عروسک ها و آن همه عشق من به آنها حیرت کرده بود، ولی بمرور عادت کرد و گاه به شوخی می گفت نگران عروسک ها نباش، من هم مراقب شان هستم. من خودم خوب می دانستم که آن حسرت بدل ماندن ها، آن عقده های کودکی، مرا به چنین لحظاتی رسانده است، ولی هرچه بود، مرا خوشحال می کرد، همه تنهائی هایم را پر می کرد. هر روز با شوق دیدن شان، زودتر به خانه می آمدم، نیازی به رفت و آمد و دوستی با دیگران نداشتم، تا با ایرج آشنا شدم، ایرج عاشق من شده بود، اصرار به ازدواج داشت، من در انتظار چنین لحظاتی بودم، ولی نمیدانم چرا احساس می کردم، ورود یک فرد دیگر به زندگیم، مرا دوباره از عروسک هایم دور می کند، بهرصورت با اصرار ایرج تن به ازدواج دادم، در شب عروسی ما، نامادری ام انگار بزرگترین غصه دنیا در دلش بود، طاقت ماندن تا پایان مراسم را نیاورد و به بهانه ای رفت، پدرم نیز چون حسابی از او می ترسید، خداحافظی کرد و روانه شد. من به خانه ایرج نقل مکان کردم و همه عروسک هایم را هم بردم، به او گفته بودم، که به آنها دلبستگی دارم، او هم پذیرفته بود، ولی بعد از چند ماه به بهانه ای عروسک ها را به اتاق دیگری برد و بعد هم التیماتوم داد، که باید دور این عروسک ها را خط بکشی، وقتی اعتراض کردم، گفت تو روانی هستی، باید به روانشناس مراجعه کنی! من خودم داوطلبانه سراغ روانشناس رفتم، ایرج هم حضور داشت. روانشناس با شنیدن قصه زندگی من، نظر داد حضور عروسک ها هیچ خطری برای زندگی زناشویی ما ندارد و وقتی بچه دار شدیم، همه چیز تغییر می کند، من این عشق را به بچه هایم می دهم و عروسک ها را هم با آنها قسمت می کنم.
ایرج حاضر به قبول نبود، از آن دسته مردها بود، که می گفت حرف مرد یک کلام است! همین سبب شد یکروز درغیبت من، همه عروسک ها را به شخص ناشناسی هدیه کرد! من وقتی با خبر شدم، بیمار و بستری شدم، کارم با ایرج به طلاق کشید، دوباره تنها شدم، دوباره آپارتمان خود را پر از عروسک کردم، دوباره آرام گرفتم.
3سال ونیم پیش با حسام آشنا شدم، یک مرد سرد و گرم چشیده و دنیا دیده، که مرا خوب می فهمید، درهمان آغاز همه زندگیم را برایش گفتم، کمی تعجب کرد ولی وقتی با زیر و بم زندگی من آشنا شد، بمن حق داد، حتی یک شب به دیدن عروسک هایم آمد و بیش از دو ساعت با من درباره آنها حرف زد. احساس می کردم با انسان منصف و منطقی و با احساسی روبرو شده ام، بهمین جهت وقتی از من خواست همسرش بشوم، با شوق پذیرفتم، ولی باید 5 ماهی صبر می کردیم تا مادرش از ایران بیاید. در آن مدت، من بیشتر حسام را شناختم، او به دلخواه من، یک آپارتمان خرید، می گفت دلش حداقل 3 بچه می خواهد حتی نام هایی برای دختر و پسرمان برگزیده بود، این همه شوق زندگی در وجود حسام، مرا هم به شوق آورده بود.
با ورود مادرش، که خیلی زود فهمیدم یک نامادری بسیار فداکار و مهربان است، هم حیرت کردم و هم او را ستودم. او را که حسام را از یک سالگی در آغوش خود بزرگ کرده بود.
وقتی من و حسام ازدواج کردیم، من با تردید عروسک هایم را به خانه او بردم، ولی وقتی وارد شدم، یک اتاق پر از عروسک دیدم، که حسام و مادرش برای من هدیه آورده بودند و یک سال بعد که دخترم به دنیا آمد، من به دیدگاه آن روانشناس رسیدم، همه عشقم در وجود دخترم خلاصه شد و همه عروسک ها را به اتاق خود انتقال دادم.
اینک بعد از 3 سال زندگی مشترک با حسام، همه ساله در روز تولدم، سالگرد عروسی مان، من زیباترین عروسک ها را از شوهرم هدیه می گیرم، گاه به کودکی هایم بر می گردم، با دخترم در دنیای عروسک ها غرق می شوم و همین هفته قبل وقتی چند عروسک قشنگ، بمناسبت تولد دختر کوچک پدرم، به خانه شان بردم، نا مادریم به گریه افتاد و جلوی پدرم و شوهرم گفت من شبها گاه ساعتها بیدار می مانم و از خدایم بخاطر ظلمی که بتو کردم، طلب بخشش می کنم! من رویاهای کودکی تو را دزدیدم!
اما من بغل اش کردم و گفتم من تو را سالهاست بخشیده ام، من با کینه زندگی نمی کنم، من از دنیای عروسک ها می آیم که پاک ترین دنیاست.

1321-2