1464-87

منوچهر از لس آنجلس:
یک روز غروب دخترم از خانه گریخت

پریا دختر 12 ساله ام، کنار من، درون هواپیمائی که بسوی ترکیه پرواز می کرد، آرام نشسته بود و با کنجکاوی به انبوه ابرها نگاه می کرد، در همان حال از من پرسید:چرا ما ایران را ترک کردیم؟من که انتظار چنین پرسشی را نداشتم به شهلا همسرم نگاه کردم، بعد پریا را به آغوش فشردم و گفتم: بخاطر تو و برادرت بردیا! پریا کمی جابه جا شد و گفت: ولی ما که در ایران همه چیز داشتیم و کسی به ما کاری نداشت، شما فکر می کنید ما در خارج، این همه فامیل و آشنا پیدا می کنیم؟ آیا بچه های خارجی با ما دوست و همبازی میشوند؟ گفتم: ما در خارج هم فامیل و دوست بسیار داریم، بچه های آنها نیز همبازیهای شما خواهند شد.
پریا دیگر سخنی نگفت، ولی من در چشمانش هزاران سئوال نپرسیده را خواندم. او حق داشت، من و شهلا، پریا و بردیا را از آغوش دهها و شاید صدها فامیل و آشنا و از جمع صمیمی دوستان و همسالانشان جدا کردیم. چون می خواستیم از قافلۀ دوستان عقب نمانیم.
روزهای اول در ترکیه، همه گیج بودیم، گاه پشیمان می شدیم، در دل می گفتیم بهتر است برگردیم، ولی از اینکه در برابر دوستان و فامیل شرمنده شویم، ما را به ادامه راه می کشاند، حدود یک ماه ترکیه ماندیم، تا سرانجام راهی برای سفر به آمریکا پیدا کردیم و در آستانه نوروز همان سال، ما در لس آنجلس بودیم. دوستان بسیاری بدیدن مان آمدند، بیشترشان درباره اینکه سرمایه ای آورده ایم می پرسیدند، اینکه اگر بحد کافی باشد، آنها آماده شراکت و همکاری هستند.
بعد از چند ماه با حمید برادر شهلا و یکی از دوستانش، دو رستوران خریدیم، شهلا هم با همسر برادرش ، آرایشگاهی باز کرد، هیچکدام تجربه کافی در این زمینه نداشتیم، ولی بهرحال دل به دریا زده بودیم، بقول حمید زندگی در امریکا ریسک می پذیرد، اگرنه به سرزمین موقعیت های طلایی معروف نبود.
بعد از 3 سال، در حالیکه من و شهلا بکلی از بچه ها بی خبر مانده بودیم، رستوران را با ضرر فروختیم، بروایتی جلوی ضررهای بعدی را گرفتیم! شهلا هم خبر داد، این آرایشگاه به جایی نمی رسد، چون یک شکایت و پرداخت خسارت، بعد هم بیمه های گران، کارکنان بی تجربه و تنبل، او را به جنون کشیده است.
در چهارمین سال ماندن در لس آنجلس، زن و شوهر بیکار توی خانه بودیم. غصه می خوردیم، از اینکه چرا دستمایه مان را به دو سه آشنای بی تجربه سپردیم؟ چرا دستپاچه تن به ریسک دادیم؟و سرانجام همه آنچه را در ایران اندوخته بویم، آسان از دست دادیم.
شهلا در یک آرایشگاه مشغول شد، من به کار دلیوری پیتزا پرداختم، بیشتر وقت در خانه بودم، خودبخود به جان بچه ها افتادم، از شیوه لباس پوشیدن دخترم پریا مرتب ایراد می گرفتم. از او می خواستم هیچگاه در این سن و سال آرایش نکند، با بردیا بر سر دوستانش درگیر شدم، عقیده داشتم بیشترشان شبیه گنگ ها هستند، وادارشان کردم، از لحظه ای که وارد خانه می شوند به درس های خود بپردازند، دور تلویزیون، رادیو و مجلات را خط بکشند، به هیچکس تلفن نزنند و به فکر آینده باشند!
هر دو کلافه بودند، یکبار که پریا را در حال گفتگوی تلفنی غافلگیر کردم، تلفن دستی اش را گرفتم و گفتم تا آخر هفته حق تلفن کردن ندارد. در آن لحظات متوجه چشمان گریان و گاه چهره خشم آلودشان نبودم. من خیلی راحت توی دل بچه ها درخت کینه می کاشتم، آنها را به دو موجود سرگشته و منزوی مبدل کرده بودم و بخیال خودم داشتم وظیفه پدری ام را انجام می دادم و بچه ها را از خطرات دور می ساختم.
بر اثر اتفاق یکروز فهمیدم پریا یک تلفن دستی پنهانی دارد، این مسئله چنان مرا بخشم آورد که تلفن دستی اش را خورد کردم و به او اجازه ندادم به مدت دو ماه در هیچ جشن تولد و گردهمایی دوستانش شرکت کند.
شهلا مرتب می گفت چه خبر شده؟ چرا بچه ها اینقدر عصبی هستند، داری با آنها چه می کنی؟ من می گفتم دارم تربیت شان می کنم، شهلا می گفت این بچه ها به اندازه کافی تنها هستند، تو دیگر درها را برویشان نبند و من می گفتم بعدها می فهمی که این سختگیری ها چه نتایجی به بار می آورد و جلوی چه خطراتی را می گیرد.
پریا در 18 سالگی دبیرستان را تمام کرد و یکروز غروب به خانه آمدم و خبری از او نیافتم، یک ساعت طول کشید تا بردیا اعتراف کرد خواهرش از خانه گریخته و با یک جوان اهل پورتوریکو، به شهر دیگری رفته است! من هراسان همان لحظه به اداره پلیس رفتم، ماجرای دخترم را گفتم، آنها خیلی راحت گفتند دخترت در سن و سال بالغی است و حق انتخاب دارد، شما هم نباید کاری به کارش داشته باشی. بعد از مدتی شاید برگردد خانه، شاید هم ازدواج کند، شاید هم برود یک سرزمین دیگر. باید بپذیری که دخترت بزرگ شده و حق زندگی مستقل دارد.
به خانه برگشتم، به پروپای بردیا پیچیدم، ناگهان فریاد زد: اگر مرا هم آزار بدهی، خانه را ترک می کنم، من 19 ساله و مستقل هستم، لطفا از شکنجه دادن هایت دست بکش. فریاد زدم: شکنجه؟ گفت: بله، همه این زورگویی ها، آزارها، محدودیت ها، بی اعتنایی ها، بی مهری ها، شکنجه های روحی بود که پریا را به جنون کشید و ترجیح داد با یک پسر غریبه فرار کند، ولی دیگر در این خانه نباشد. این برخوردها و رفتارها و محدودیت نشانه محبت و عشق و مسئولیت نیست، اینها هیچ ردپایی از مهرپدری ندارد. من هم در لبه پرتگاه هستم، پرتگاه فرار در تاریکی، در همان تاریکی که پریا رفت.
حرفهای بردیا ناگهان مرا تکان داد و یاد آنروز در هواپیما افتادم که پریا می پرسید چرا ایران را ترک کردیم، ما که در خارج فامیل و آشنا و دوستانی نداریم، ما که در ایران همه چیز داشتیم و من گفتم بخاطر آینده تو و بردیا! حالا از خودم می پرسم برای آینده آنها بود؟ من و شهلا بچه ها را بکلی فراموش کردیم، نه دست نوازشی، نه مهری، نه دوستی و نه حتی روابط معمولی پدر و مادر و فرزندی. تنها اقدام من بعنوان پدر، بقول بردیا همان شکنجه هایی بود، که در طی سالهای اخیر در مورد هر دوی آنها روا داشتم.
آن شب تا صبح نخوابیدم، فردایش با اصرار از بردیا خواستم به سراغ پریا برویم و گفتم حاضرم از او عذرخواهی کنم شاید راضی به بازگشت شود، بردیا گفت من هم خبری از او ندارم ولی سعی خودم را می کنم.
برای اولین بار بعد از سالها، با بردیا به رستوران رفتم، به سینما رفتم، به خرید رفتم، با او درباره دوستانش حرف زدم، درباره کمبودهایش، درباره ورزش هایی که دوست دارد، موزیک و فیلمی که علاقه دارد، با حیرت مرا نگاه می کرد، باورش نمیشد من تا این اندازه تغییر کرده باشم.
بعدازظهر یکشنبه بود، من و شهلا با بردیا همراه شدیم، تا به تماشای یک فیلم تازه برویم، درون سالن تاریک سینما ، بردیا گاه به من و گاه به مادرش تکیه می داد، در همان تاریکی دستی را بروی دستم حس کردم، برگشتم و نگاه کردم، پریا بود، کنارم نشسته بود، او را برای اولین بار بغل کردم، صورتش را بوسیدم، او در حال تماشای فیلم، سر به آغوش من گذاشته بود و می گریست.

1464-88