شهرت و دخترها، بيژن را عوض كرد

قصه: مليحه.م- آلمان
تنطيم از:مزدا

من و بيژن فاميل بوديم، در رفت وآمدهاي خانوادگي، از همان كودكي بهم نزديك شده بـوديم، بهم علائقي داشتيم، تا روزي كه خانواده من تصميم گرفتند به آلمان برويم و با عموهايم زندگي كنيم، اين تصميم بمن و بيژن فهماند كه چقدر همديگر را دوست داريم، آنروزها من وبيژن 14‌ ساله بوديم، هر دو از اين تـصـمـيـم شـوكـه شــديم، ولي چاره اي هم نبود. قرار گذاشتيم او هم راهي براي سفر به آلمان پيداكند.  خودش مي‌گفت بدليل بودن در تيم فوتبال، شايد راهي بيابد، او راست مي‌گفت چون از ستارگان تيم فوتبال مدارس بود.
من با خانواده به مونيخ آمديم و بكلي مسير زندگي مان  عوض شد، البته من مرتب با بيژن در تماس بودم، حدود يكسال بعد بيژن از تركيه  زنگ زد و گفت در استانبول است و بدنبال راهي براي سفر به آلمان است.
من از طريق دوستان آلماني خود، با يك تيم محلي حرف زديم و عكس هايي از بيژن به آنها نشان دادم كه بروي هوا پريده و توپ را قاپيده بود، آنها گفتند برايش دعوت نامه مي‌فرستند، جالب اينكه باهمان دعوت نامه، بيژن به مونيخ آمد، خوشبختانه آن باشگاه تيم محلي، استايل بازي اورا پسنديدند و از همان هفته او را وارد تيم كردند.
من خيالم راحت شد كه بيژن  كنار من خواهد بود. پدر ومادر  بدنبال تلفن هايي از ايران، بيژن را به خانه آوردند و يك اتاق به او دادند تا بمرور در فوتبال جا بيفتد و راه خودرا بيابد، ورود بيژن به خانه ما، مرا به اوج شور و عشق وهيجان آورده بود هيچكس از ماجراي ما خبر نداشت، همه فكر مي‌كردند ما روابطي شبيه به خواهر وبرادر داريم.
رابطه عاشقانه من و بيژن پشت پرده ادامه داشت،گاه به بهانه كتابخانه به سينما و رستوران ميرفتم وخوش بوديم، بيژن هم به مرور در تيم مي‌درخشيد با اوقراردادي بستند و براي اقامت اش اقدام كردند ومن هم خيالم راحت شد، بيژن درصدد بود درشرايط خوبي، مرا خواستگاري كند، ولي من ترديد داشتم زمان خوبي باشد، چون هنوز من درس مي‌خواندم وبيژن هم آينده اش مشخص نبود.
هـمـان روزها بودكه در نشريات محلي و تلويزيونها با بيژن مصاحبه كردند، او را ستاره آينده تيم نام بردند.همين كلي دختر دور وبر بيژن جمع كرد.
من احساس كردم با چنين روشي، من بيژن را از دست ميدهم، بهمين جهت خودم را بعنوان يك راهنما وشايد منيجر به او چسباندم. خيلي از امورش را من انجام مي‌دادم، خودبخود بيشتر اوقات با او بودم، در همان حال هر دو تصميم به ازدواج گرفته بوديم،مادرم نيز در جريان قرار گرفت،مادرم مي‌گفت بايد بيژن را تشويق به ادامه تحصيل بكني چون هر لحظه ممكن  است يك ستاره ديگر از راه برسد و اورا  عقب بزنند. بهرحال بايد آينده اي داشته باشد، من با بيژن حرف زدم،ولي او قبلا اهل تحصيل نبود، چون طعم شيرين موفقيت، شهرت اورا سرمست كرده بود.
بيژن در اولين مسابقه هايي كه برگزار كرد با توفيق دور از انتظاري روبرو شد، بطوري كه مـرتـب راديـو تلويزيونها درباره اش حرف ميزدند.خودبخود يك گروه دختر وزن جوان كه درپي شكار چنين آدم هايي هستند،هجوم آوردند التماس براي گرفتن عكس و امضاء بعد هم سيل دعوتهاي گوناگون از سوي كالج ها و دبيرستانها و نامه هاي عاشقانه، تلفن هاي وسوسه انگيز بكلي بيژن را عوض كرد. بطوري كه من احساس نمودم ديگر جايي در زندگي با او ندارم، چون شبها به بهانه هاي مختلف ظاهرا با دوستان خود غيبش ميزد و من هم بدليل سختگيري هاي خانواده حق نداشتم شبها بيرون بمانم.
يك شب بخود آمدم وديدم يك بطري ويسكي را نوشيده م چون يك آدم  فلج روي تخت افتاده ام وگريه مي‌كنم! احساس خوبي  نبود، خيلي شانس آوردم پدر ومادرم درخانه نبودند، خودم را با همان وضع زير دوش حمام رساندم، با حالت تهوع شديد تقريبا  روي زمين افتاده بودم و آب داغ برويم سرازير بود.
حـدود يـك سـاعـت بعد، كمي بهتر شده بودم،ولي درنهايت حالم عادي نبود بروي تخت خوابيدم، ساعت 8‌ بودكه مادرم مرا با تكان هاي شـديدي از خواب پراند، مادر گفت مگر نمي‌خواهي بروي كالج؟ من سراسيمه از جا پريدم، مادرنگاهي به صورت من انداخت و گفت چرا چشمانت سرخ شده؟ روي برگرداندم و گفتم شايد زياد تلويزيون تماشاكردم، مادر نگران شده بود، در همان حال گفت بيژن چرا دو شب است به خانه نمي‌آيد؟ گفتم بيژن را ولش كن، ديگر خودش را گم كرده، مادر گفت از اول هم ميدانستم، اين جوان جنبه ندارد! بايد با پدرت حرف بزنم، ترتيبي بدهيم برود براي خودش آپارتماني بگيرد، مي‌ترسم بعدا مسائلي پيش بيايد كه پدر ومادرش از چشم ما ببينند! من كه توي دلم پر از غصه بود، سر تكان  مي‌دادم ولي واقعا دلم نمي‌خواست بيژن  خانه را تـرك كـنـد، هنوز فكر مي‌كردم راهي براي برگرداندن او  وجود دارد.
بيژن از خانه ما رفت و من هم دچار افسردگي اندوه عميقي شدم، بطوري كه  ناخواسته به مشروب پناه بردم و پشت پرده حشيش هم مي‌كشيدم،  مادرم زماني با خبر شد كه ديگر كار از كار گذشته بود، چون من براي اولين بار در برابرش ايستادم، بر سر مادرم فرياد زدم،دست خودم نبود، آن شخصيت گم شده وسرگردان، من نبودم. يك دختر ديگر بود، يك دختر بدبخت ونا اميد.
پدرم ماجرا را فهميد، بلافاصله مرا نزد يك روانپزشك برد. پزشك آشنا توصيه كرد من در يك كلينيك بستري شوم، ولي من روز سوم از آنجا فرار كردم، يكسره رفتم خانه دوست قديمي ام زهره كه يك آپارتمان  كوچك داشت دو سه روزي  خانواده پيدايم نكردند بعد خود زهره وقتي فهميد من الكلي شده وحشيش مي‌كشم، مادرم را خبر كرد، مادرم وقتي با من روبرو شد، انگار 30‌ سال پير شده بود، باگريه و التماس مي‌خواست من بخودم بيايم ولي من چگونه مي‌توانستم بخودم بيايم،در حاليكه تصاوير بيژن را در روزنامه هاي محلي و در آغوش دخترها مي‌ديدم؟
بدون اينكه دست خودم باشد، از مونيخ به هامبورگ رفتم، در آنجا دو سه دوست داشتم، بعد از دو سه روز آنها هم تحمل مرا نداشتند، يك دوست افغاني بنام سعيده داشتم كه مادرش در بيمارستان متخصص بيهوشي بود،او مرا با هر كلكي بود به بيمارستان برد، مادرش زن فهميده اي بود او درست 4‌ ساعت بامن حرف زد، بمن فهماند هرچه من ضعيف‌تر بشوم بيژن قوي تر ميشود، من بايد بروي پاي خودم بايستم، اصولا اين گونه جوانان تازه به دوران رسيده پايان خوشي ندارند.
همان حرفها بروي من تاثير عجيبي گذاشت، من خودم دارم ويران ميشوم بخاطر كسي كه هرزه‌اي بيش نيست، كسي كه بقول مادر سعيده هر لحظه ممكن است از همه چيز بيفتدو مثل يك كاغذ مچاله شده دورش بياندازند.
دوهفته بخود فشار آوردم، سعيده و مادرش با هـمـه وجود مايه گذاشتند تا من خودم را پيداكردم، آنها مادرم را خبر كردند ومن لحظه اي كه مادرم از در وارد شد و اورا ديدم شرمنده شدم، چون من  مادرم را 30‌ سال پير كرده بودم با مادر به مونيخ بازگشتم، چشم وگوشم را بروي بيژن بستم و عجيب اينكه يكسال بعد بيژن را از تيم بيرون انداختند، چون هرزگي هايش بكلي او را از مسير ورزش اش دور كرده بود، يكروز غروب بيژن در خانه ما آمد،ولي وقتي اورا نگاه كردم،انگار يك غريبه بود از او خواستم دور مرا خط بكشد واو شرمنده رفت.
من اينك يك دندانپزشك با  تجربه وموفق شدهام درحاليكه بيژن در يك مكانيكي كارگري مي‌كند وهنوز دلش به دوستان دختر آلماني اش خوش است!
پايان